خورشيد آرام آرام خود را بر فراز قله ی دماوند می رساند و تمام جلگه ی سرسبز مازندران همراه با درياي پهناور و يک دست آبی اش را به تماشا می نشيند.



سنگ مزار يکی از شهدای گمنام حياط امام زاده ابراهيم در مرکز شهر آمل

ما نيز آرام، آرام خود را به شهر راست قامتان علوی و ديار شیعيان مرعشی می رسانيم. از ابتدای ورود تا انتهای آن در گوشه و کنار، و اطراف و اکناف شهر، سنگرهای عشق می بينيم و پناه گاه های دوستی. از شمارش انگشتان فزونترند. مشهور است که تا هزار سنگر می توانی در اين شهر بشماری.


مزار مطهر تعدادی از شهدای گمنام حياط امامزاده ابراهيم در مرکز شهر آمل

اين جا تمام شهر، مدافع عشقند و تو را از هزارتوی معرفت عبور می دهند تا به امام زاده ابراهيم برسی. اگر از هزارتوی معرفت و شناخت در شهر آمل عبور نکنی، نمی توانی نسبت به شهدای حريم حياط امام زاده ابراهيم به ويژه 17 شهيد گمنام آن ابراز ارادت و عشق بنمايی.
اين جا می توانی به واسطه ی ارادت  و عرض ادب به هريک از 17 شهيد گمنام، بين خود و يکی از ائمه پلی بزنی و خود را به واليان عشق نزديک تر کنی.


مزار مطهر تعدادی دیگری از شهدای گمنام حياط امامزاده ابراهيم در مرکز شهر آمل


برخی از این عاشقان مهاجر گروهی کوچ می کنند و بعضی از آن ها یکی، یکی و تنها. ما نه این که از سطح خاک فراتر نرفته ایم، از این رو نمی دانیم چه رمزی است که این پرستوهای عاشق به صورت گروهی یا تنهایی کوچ می کنند. ما از فرودستِ آسمان تنها تعدادی مسافر آسمانی را می بینیم که با توشه ای سرشار از صداقت و مهربانی و کوله باری لبریز از شجاعت و جسارت، از برابر چشمان مان می گذرند. نه از فصل مهاجرت شان چیزی در خاطر داریم و نه چرایی هجرت شان ذره ای برای ما روشن است و مهم ترین پرسشی که برای ما بی پاسخ ماند این  که: این پرنده های مهاجر چرا فقط یکبار رفتند و یکبار بازگشتند؟
پنج نفر از این مهاجران جسور که در فصل شور و حال و در بهار عاشقی با کوله باری سرشار از شهامت و دلیری رخت عزیمت به سمت ییلاق نبرد به تن کردند و در پاییز دوستی های پایدار و همدلی های ماندگار  در امام زاده قاسم بابل فرود آمدند و همین جا کلبه ی عرشی بسیار زیبایی اختیار کردند، شهدای گمنامی هستند که  هرچه به آن ها التماس می کنیم که از چرایی و چگونگی هجرت شان بگویند، مهر سکوت بر لب نهادند و هیچ نمی گویند.


گویی ما از نامحرمان محفل عشقیم و از غیب دستی بر سینه ی ما  زدند و راه ورود به سرزمین های نور و روشنی را بر ما بسته اند. هم از این روست که آن ها به ما پاسخ نمی گویند چون بین ما وآن ها دیواری بلند است و آن ها حرف های لغو و بیهوده نمی شنوند و نمی گویند.
این واقعیت را در صحن امام زاده قاسم بابل وقتی کنار مقبره ی زیبای شهدای گمنام آن برای قرائت فاتحه و طلب حاجت و شفاعت نشستی، لمس می کنی! وقتی تنهایی تو را احاطه کرد و به سمت آرامگاه شهدای گمنام آن دویدی و خود را نیازمند آن ها حس کردی و خواستی با این عزیزانی که سال هاست از خاطر ما رفته اند درد دل کنی، می فهمی، و درک می کنی که چه دیوار بلندی بین ما و آن هاست. چقدر ما از آن ها دور شده ایم.


ما چاووش خوانان قافله ی عشق بودیم و پرچم داران کاروان اندیشه و خرد. ما پیشاپیش قافله سالار راهیان کوی شهادت، شعر شجاعت و شهامت می خواندیم و در میان هر واژه عطر لبیک می پراکندیم.
یادتان هست، ای زمینیان مانده در گرداب نان و آب، روزی که شما را به مرز شهادت دعوت کردیم؟ آن روز دل به دنیا بستید و از ترس جان و بیم مال و به خاطر دلبستگی به زن و فرزند و تعلقات دنیایی، پا پس کشیدید و گفتید: ما شما را با دارایی هایمان حمایت می کنیم. غافل از این که ما را خدا بس بود. ما سفره ی گسترده ی خوان شهادت را به شما تعارف کردیم، اما شما عمق دانایی تان از چند مَن نان و 2 همیان زر، فراتر نرفت.
ما امروز از فراز آسمان هفتم، آینده ی شما را مرور می کنیم و می بینیم که چقدر به بی راهه رفته اید. حتی به عهدی که با ما بسته بودید، وفادار نماندید. گفته بودید که شما بروید، ما برای نسل های آینده، شما را تعریف می کنیم و صلابت، پایمردی ، فداکاری و ایثارتان را واحدهای درسی فرزندان این مرز و بوم قرارمی دهیم و درس شهامت و دلیری را در پوست و خون شان جاری خواهیم ساخت؛ اما آنچه امروز ما از این فراز مشاهده می کنیم جز خلاف وعده هایی که به ما داده بودید، چیز دیگری نیست.
ما منتظر می مانیم تا عرصه ی قیامت و در آن جا امانت هایی که با نثار جان و هستی مان به شما سپرده بودیم، طلب می نماییم: عزت و سربلنـدی  را، دین و شـرف و آزادگی  را، جوانان نیکوخصالِ خدایی را، ارزش های الهی را.



مزار مطهر چهار شهید گمنام در گلزار شهدای امام زاده ابراهیم بابلسر

ما شاهدان آسمانی در جای جای این زمین کهن سال، ایران عزیز، خانه کردیم، برخی با نام و نشان، بعضی بی نام و نشان، تا هم خانه های ابدی مان یادآور عهد و پیمانی که با ما در فصل داغ شهادت بسته بودید، باشد و هم از نزدیک آن چه گفتید و نکردید را مشاهده کنیم.
اگر روزی مسیرتان به شهر بابلسر افتاد، به بهانه ی زیارت امام زاده ابراهیم که خود از تبار نیکان بود، لختی درنگ کنید و خود را به صحن و سرای این بزرگوار برسانید. در آن جا خواهید دید که تعدادی از ما آرام و ساکت در گوشه ی حیاط امام زاده نشسته ایم و منتظریم تا اگر عهد خود را به جای نمی آورید لااقل یادی از ما بکنید و خاطره ی روزهای جنگ و جبهه را برای دقایقی در ذهنتان مرور نمایید. در میان ما که در این مکان آرام گرفته ایم، 4 نفر شهید بی نام و نشان هستند. 4 نفر دلاورمردی که سال ها در غربت صحراهای سوزان جنوب از جسم خاکی شان تنها لباسی بیش نمانده بود و امروز در این جا دور از زادگاه مادری خویش ماوی گرفته اند. برای آن ها دو بار حمد و سوره بخوانید، یک بار هم به جای پدر و مادرشان که کورسوی نور دیدگان خویش را در انتظار بازگشت فرزند، یعقوب وار از دست داده اند.


شهدا را رسم بر این است که فداکاری کنند تا نام بزرگانی دیگر بلند آوازه گردد. در جوار بارگاه سید بزرگی از خاندان مرعشی به نام یحیی، هشت شهید گمنام،  نام و نشان از خود راندند و آرام گرفتند و بر آوازه ی آن سید باکرامات افزودند. این جوان مردان نشانی منزل آسمانی شان را با نشانی بارگاه ملکوتی امام زاده یحیی یکی کردند تا هرکه را شوق هم نشینی با آن هاست ابتدا با یکی از نوادگان عصمت و طهارت به نام  یحیای مرعشی دیداری تازه کند، سپس دقایقی را با آن ها بگذراند. 
راست قامتانی که در این مکان روزهای مردم ساری را به برکت وجود روحانی شان صفا می دهند و شب های این دیار را به نور ایمان شان روشن می دارند، به دعوت اهل دل و خلوت نشینان کوی یار، مردم نیکو خصال این شهر در این جا رخت اقامت افکندند.




اطلاعاتی تا کنون ثبت نگردیده است



گفتم: کجا؟ گفتا: به خون        گفتم: به کی؟ گفتا: کنون
 گفتم: چرا؟ گفتا: جنون          گفتم: نرو! خندید و رفت
روزهای جمعه در شهر بهنمیر وقتی منادی از بالای گلدسته های ایمان، اذان عشق سر می دهد، بیداردلانی سراسیمه به سوی یار می شتابند. وضو با آب معرفت می سازند و دل در گرو محبوب می سپارند. اما همین که می خواهند پای نماز در سالن مصلا بگذارند، پنج مرد عارف و پارسا که پیش از این ها در مسیر عشق، نماز شهادت خوانده و رضای دوست را بر جان خویشتن ترجیح داده بودند، به پیش باز نمازگزاران می آیند و حمد و توحید میان شان خیرات می کنند.
بنای یادمان در دست ساخت برای پنج  شهید گمنام، جلوی در ورودی مصلای بهنمیر

امروز پس از گذشت تقریباً دو دهه از جنگ، وقتی بر سر مزار شهدای گمنام بهنمیر جلوی در ورودی مصلا حاضر می شوی، در این اندیشه فرو خواهی رفت که: راستی چرا آن روزها وقتی به رزمندگان در حال اعزام می گفتیم: آقا به جوانی ات رحم کن، به آینده ات فکر کن، راه بازگشتی نیست، نرفتنت بهتره، نرو . . . آقا نرو؛ پاسخ ما تنها ترسیم زیبای لبخندی بود که روی لبان شان نقش می بست.

روزهای جمعه وقتی برای نماز به مصلای بهنمیر می روی پیش از نماز شاید به این پاسخ نرسی که لبخندهای شهدا چه مفهومی داشت. بهتر است پایان نماز وقتی تا خدا یکپارچه حضور شدی و عشق را مزه مزه کردی، بازگردی و با شهدای گمنامی که فرشتگان نگاهبانِ دروازه ی مصلای شهر بهنمیر هستند، خلوت کنی. شاید تو را محرم ناگفته های خویش دانستند و برایت ماجرایِ: گفتم نرو و خندید و رفت، را بازگو کنند.


موقعیت جغرافیایی شهر بهنمیر به عنوان یکی از بخش های شهرستان بابلسر

راستی یادت باشد که طرح خانه ی شان را در خاطرت بسپاری. خانه ای که مردم شهر با همت مسئولین و امام جمعه ی وقت به صورت محراب های سه گانه برای این 5 شهید گمنام در حال تدارک دیدن هستند، مفهوم عمیقی دارد و یکی از تعابیر آن این است که:

لالـه ها این جـا کنـار عـشـق قـامت می زنـنـد          صف کشیده یک به یک بانگ اجابت می زنند
با سه قطره خون وضوکردند و در محراب عشق          بی امـام جمـعـه سجـده بر شهـادت می زنند


بهشهر از جمله شهرهای زمینی است که منزل گاه هایی آسمانی  دارد و مردان بهشتی را در خود جای داده و از آن ها به گرمی و شور پذیرایی می کند.
یکی از این مکان های آسمانی که در آن پنج دلاور مرد عرشی، جمعه های هر هفته، نمازگزاران زمینی را تا جلوه گاه معراج راهنمایی می کنند، مصلای بهشهر است. متولیان شهر از جمله امام جمعه بهشهر با همت و یاری مردم خانه های نقلی و کوچک، اما بسیار زیبایی برای این 5 مرد مسافر کربلا ساختند که دیده ها را حیران و اندیشه ها را متوجه ی جایگاه  رفیع شان در بهشت می کند.



ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است         برگیـر ز رخ پرده که مشتـاق لقـاییـم
ما چه ساده و کوتاه می اندیشیم. گمان می کنیم که شهدا برای دست یابی به بهشت یا فرار از عذاب جهنم، راه شهادت را برگزیدند، در حالی که برای رسیدن به بهشت می  توان خوب بود و خوب زیست بی آن که به مرگ لبخند بزنی و او را به مصاف با خود دعوت کنی. مانند اکثر عرفا و پارسایان و زاهدانی که در اعصار مختلف میان مردم زیستند و از آن ها نام نیکی هم برجای ماند.
وقتی جلوی در ورودی مصلای نماز جمعه ی شهر چالوس قرار می گیری و قبور مطهر پنج شهید گمنام را


ورودی مصلای نماز جمعه چالوس مزار مطهر پنج شهید گمنام

که با سنگ های مرمرین سفیدرنگ زیبایی تزیین شده اند، مشاهده می کنی، نخستین پرسشی که در اندیشه ات نقش می بندد این است که: به راستی برای این مردان الهی چه چیز مهم بود که از جان خویش گذشتند و مُردن را بر ماندن در دنیا ترجیح دادند؟ بر کدام پله از نردبان معرفت گام نهاده بودند که افزودن بر ذخائر نیکی در دنیا به نظرشان بسیار حقیر می آمد و تنها جان سپردن برای معشوق را بهترین گزینه و انتخاب می دانستند؟
آن ها با پیروی از اندیشه های عمیق مولا و مرشد خود، امام علی (ع)، و غور کردن در جملات فصیح و بلیغ قرآن و نهج البلاغه و پی بردن به معانی بلند نیایش های امیر مومنان، به خوبی دریافته بودند که:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند              فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانـه کنـی هـر دو جهـانـش بخشـی              دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند
آن ها خدا را می خواستند نه بهشت او را و نگران نرسیدن به لقاءالله بودند نه نگران عذاب و دوزخ او. چرا که برای این شاهدان آسمانی و عاشقان الهی یار مهم بود نه پیرامون و اطرافش. از این رو در هر گفتگویی با معشوق، زمزمه ی وجودشان این بود:

    تو کمان گرفته ای و در کمین که به تیرم زنی و من غمین
                                    همـه ی غـمم بـود از همیـن که خـدا نکـرده خـطا کنـی


ورودی مصلای نماز جمعه چالوس مزار مطهر پنج شهید گمنام


عملیات والفجر 8 ، گذر از اروند، غواصان رود خطر، مردان شب های پیش از عملیات ـ شب های   شناسایی ـ دیده های اشک بار، ساعات داغ و نفس گیر پیش از آغاز عملیات، لحظه های وداع، آغوش های بغض و جدایی، آخرین دیدارها، آخرین نگاه ها، آخرین دعاها، آخرین سفارش ها، لبخندهای یقین، تبسم های          بی بازگشت . . . و هزاران حرف نگفته که در پایان به شکل مکعب های یک اندازه و خالی  با عنوان شهید گمنام در ورودی مصلای شهر فریدون کنار فرود می آیند.
 قایق سواران جزیره ی مجنون، خط نگهداران مرزهای جنون، پیش تازان تکاور ارتش، خط شکن های دلاور بسیج، پرنده هایی که از فراز آسمان پی در پی روی دشمن نخود می ریختند و دیده بان هایی که هر گِرای جدیدشان چند درجه با گرای قبلی شان تفاوت داشت، امروز با ما هزاران پا فاصله دارند و در آسمان شهادت کتاب روزهای عشق را مرور می کنند و گاهی دست های اشاره را در مرور خاطرات خویش به سمت جبهه های جنوب و غرب ایران دراز می نماید.


خانه های قدسی و زیبای پنج  شهید گمنام در مصلای فریدون کنار بابلسر

در این مکان، یعنی داخل اتاقک زیبای بنای یادمان شهدای گمنام مصلای فریدون کنار، آخرین زمزمه های مردان میدان مبارزه و جهاد، سربازان فداکار اسلام و مدافعان حریم اهل بیت را می شنوی:
ـ راستی حاج مهدی، برای همسرت نامه نوشتی؟ بهش گفتی که شاید آخرین نامه ات باشد؟... ای بابا، به دل نگیر، شوخی کردم، خود من هم نتونستم چیزی بنویسم. می نوشتم که امشب می ریم عملیات و شاید برنگردیم. می نوشتم که مواظب بچه ها باش و دلِ خانمم شور بیفته.
یه صدایی وسط حرف های سید علی که شاید یکی از شهدای گمنام همین مکان باشد، بلند می شه و می گه:
ـ سید علی، نگفتی، اگر تو عملیات شهید بشی چی کار می کنی؟
بعد خنده ی بچه هایی که دارن برای رفتن به عملیات آماده می شن فضای اتاق رو پر می کنه. سید علی هم تند و سریع، با ایمانی راسخ جواب می ده:
ـ اولین کاری که می کنم اینه که پلاک شناسایی خودمو مفقود می کنم تا کسی به اسم منو نشناسه، آخه    نمی خوام شهادتم ریا باشه.
و باز خنده ی بچه های سنگر را از گوشه و کنار قبور پاک شهدای گمنام فریدون کنار می شنوی.  



آن هایی که پرپر شدن شهدا را به چشم دیدند و در رکاب شان روزها و ماه ها جنگیدند و دست تقدیر شهادت را توفیق راهشان نکرد و به راستی اجر جهادشان در برابر اهریمنان همان اجر جهاد شهداست، با جان و دل می خواستند تا از زیارت هم رزمان شهیدشان بی بهره نباشند و در کنار آن ها یاد و خاطره ی شب های سنگر  و لحظه های داغ  وداع و دقایق نفس گیر عملیات ها را برای خود زنده نگاه دارند. از این رو به نشانی دو تن از دوستان شهیدشان که اکنون نمی دانند نام و نشان شان چیست و اهل کدام دیار هستند، از روی صمیمیت و رفاقت دعوت نامه هایی ارسال کردند تا از تنهایی و سکوتِ سال های بعد از جنگ در امان باشند.
 دعوت نامه ها به نشانی های شان یعنی لابه لای خاک های تفتیده ی جنوب رسید و دو تن از خاک نشینان کوی عرش از روی اخلاص دعوت هم رزمان خویش را لبیک گفته و حاضر شدند تا از مناطق جنگی که این روزها در سکوتی سرد به سر می برد، پرواز کرده، خود را به مردان استوار و پاسداران سبزپوش مازندران در لشکر 25 کربلا برساندند.


هر دقیقه ای از این شب ها، که در لشکر 25 کربلا در کنار مقبره ی شهدای گمنام خلوتی برپاست، در حقیقت همان شب های پرشور جبهه هاست، تنها با این تفاوت که در آن جا نوای دعاهای کمیل و توسل و زیارت عاشورا، با صداهای مهیب توپ و تانک درهم می آمیخت، ولی در این جا هیچ صدای دیگری جز نجوای چند برادر پاسدار و تعدادی سرباز به گوش نمی آید. حتی صدای شهدایی که در این مکان همنوای زیارت عاشورای این زمینیان بازمانده از کاروان شهادت می شوند نیز به گوش نمی رسد. این جا همه چیز بوی غربت دارد. هم شهدايِ آرام گرفته در این زمینِ دور از صمیمت ها و رفاقت ها احساس غربت می کنند و هم آن هایی که از اف5 پرواز به سمت ملکوت جا ماندند. این دو گروهِ غریب به یکدیگر در لحظات سکوت، دلداری    می دهند و شب های زمین را به نور خاطرات جنگ روشن می نمایند.
در پیچ و تاب خاطراتی که در فضای روحانی پادگان لشکر 25 کربلا پراکنده است یک جمله بیشتر از هر زمزمه ی دیگری گوش جان را نوازش می دهد:

 کجایید ای شهیدان خدایی                       بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق                       پرنده تر ز مرغان هوایی




به نوشهر رسیدیم. آسمان یک دست و دل های مان عادت کردند که به سمت مزار شهدای گمنام راه کج کنند. از این رو پس از طی مسیری کوتاه به پیشگاه ورودی دانشکده ی علوم و فنون نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران می رسیم.
روزها روی آبی خلیج فارس از گستردگی و ایرانی بودنش پاسداری می کنند و آن را از گزند اندیشه های شوم و ایران ستیز اعراب که دورنمای تاریخ شان تا ساق پای تمدن کهن سال آریایی نمی رسد، محافظت می نمایند. وظیفه ی خطیری که مردان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران چگونگی اجرای آن را در دانشکده علوم و فنون نوشهر فرا می گیرند.
تکلیف و مسئولیت سنگینی که این دریادلان در طول هشت سال دفاع مقدس و رویارویی با اهریمنان بداندیش به خوبی از پس آن برآمدند و نام بلند فارس را برای همیشه بر خلیج نیلگون جنوب ایران ماندگار کردند و دست تعدی شیوخ عرب را از این بخش از  آب و خاک کشورمان کوتاه نمودند، همچنین دسیسه های شیطانی دولت مردان فرصت طلب دنیا را که به دنبال تسخیر ناموس مرزی ایران عزیز در جنوبگان بودند، به بن بست کشاندند.
وقتی وارد محوطه ی دانشکده ی علوم و فنون نوشهر شدیم، احساس کردیم که روی امواج بلند افتخار پا نهادیم و در ناخـودآگاهی، این موج های درونی، ما را به سمت محوطه ی صبح گاه بردند و جلوی بنـای یادمـان


بنای یادمان پنج شهید گمنام در محوطه ی صبح گاه دانشکده ی نیروی دریایی ارتش در نوشهر

بسیار زیبا و باشکوهی که از هر گوشه اش مفهومی غنی و عمیق پیرامون شهامت، دلیری، استواری و خاطرات هشت ساله ی جنگ بر می خاست، پیاده کردند.
پیش تر رفتیم و روی پیشانی بنا را که با خط سفید و زیبایی کنده کاری شده بود، خواندیم تا بفهیمیم کجای دریای عمیق و پرتلاطم هشت سال دفاع مقدس ایستاده ایم. نوشته از سکوتی ابدی  و آرامشی بهشتی خبر می داد:

آرامگاه ابدی پنج تن{از} شهیدان گمنام هشت سال دفاع مقدس
سبکبالان عرصه ی عشق و شهادت{،} این راست قامتان جاودانه تاریخ
 که با خون خود از مرزهای کشور و آرمان های انقلاب اسلامی دفاع کردند.

و درست به انتهای جمله که می رسی پنج مزار یک اندازه و نورانی را می بینی که با سنگ های گرانیت گران قیمتی تزیین شده اند و روی همه ی آن ها به یک شکل و با دو رنگ قرمز و سفید حک کردند: شهید گمنام.
تلاطم وجودت بیشتر می شود و شگفتی تمام شریان های درونی ات را فرا می گیرد. در خودت فرو می روی که این دریادلان چه خوب در کنار دوستان دریادل خود آرام گرفته اند و فانوس دریایی شب های تاریک آن ها شده اند. 


چه خاموش می رفتید آن روز که بر لب هایتان تبسم بدرود جاری بود و چه ساکت بازگشتید امروز که تابوت های تان خالی است.
چه بی قرار بودید وقتی که ساک های تان را می بستید و چه شتابان دنبال بار و بندیل سفرتان که دو قلم بیش نبود، می گشتید و اکنون چه آرام این جا پهلو گرفته اید.
این تناقض ها که در اندیشه ام جاری ساختید، بیانگر کدام قسمت از سَر و سِرّ شما با خداست که من هنوز از درک آن عاجزم؟
چه شده بود که دوشادوش یکدیگر و دست در دست هم برای جهادی عظیم، بی هیچ فوت وقتی راه افتاده بودید و آستین های همت را بالا زده، غرش می کردید و اهل کتاب را در هراسی سخت افکنده بودید؟ چطور اندیشه هاتان صاعقه شده و خرمن اهریمنان را نشانه گرفته بود و پاهاتان را چون ستونی سخت بر خطوط مرزی این خاک گران بار کاشته بودید؟ و شما را چه پیش آمده بود که بعد از آن همه کولاک و طوفان که از خود بروز دادید، بی صدا و خاموش بازگشتید و در این جا میان این همه آشوب زمینیان در شهر بابل آرام گرفته اید؟

با من سخن بگویید ای شمایانی که جسم خاکی به خاک بخشیدید و روح ملکوتی به افلاک. اینک این جهان، غرق در گرداب هلاکت است و از آدمیان آلوده به عصیان، لبریز. هان! بپا خیزید و و از افلاک فرود آیید و این دهکده ی آلودگی و شرک را برچینید و آدم را به بهشت بازگردانید. من از مرز جنون تا این گوشه ی دنیا در پی شما آمده ام تا آرامگاه معتمدی بابل. این من و این شما، ای شاهدان چشم خاک مرا دریابید و به سوی خویش فراخوانید.
   من جای جای کوه و دشت را دنبال شما، سبز قامتان، گشتم. هر کجا ردپایی از شما یافتم با سر دویدم. در هر زمینی حضور داشتید و در هر مکانی عطر شهادت تان پراکنده بود. تا رسیدن به شما راهی بس دراز پیمودم و اینک که بر بالین پاکتان دست به سمت فاتحه می برم، مرا دست خالی برنگردانید. این جا شما 12 تن بی نام نشان هستید در کنار تن های پاکی که روی سینه کش خانه های سنگ فرش شان اسم های شان حک شده است. هر کدام تان به اندازه ی یک آسمان وسعت دارید. 12 آسمان، بی نهایت گستردگی است. مرا در بی نهایت حضور خود پذیرا باشید و برای من  نزد خدا  شفاعت کنید.




دلم می گیرد. دلم به اندازه ی یک ابر می گیرد، وقتی می بینم پس از آن همه همدلی ها و دوستی ها، امروز باید با سنگ مزار تو درد دل کنم. آن هم سنگ مزاری که نه اسمت را روی آن نگاشته اند نه نشانی ات روی آن حک شده است.
رفیقِ خلوت های شیرین، دوست لحظه های اشک و بغض، یادت هست شب پیش از عملیات والفجر 8  سوار بر فرازی از نیایش های شبانه ی مولای مان علی(ع) و نافله هایی که با اشک ندامت زلال می شدند تا کجاهای  آسمان عشق رفتیم؟
پایان همان شب وقتی آخرین بندهای دعا را زمزمه می کردیم یادت هست که در آغوش گرم یکدیگر قرار گذاشته بودیم که همه جا با هم باشیم. دست یکدیگر را بگیریم و از هم دور نشویم، از هیچ سکویی به تنهایی پرواز نکنیم؟

من از تو گلایه دارم، رفیق! تو به عهدت وفا نکردی. تنها رفتی و مرا درتنهایی رها کردی. فکر کردی اگر روی درِ کلبه ی ساده و ابدیت نام و نشانت را ننویسی تو را نمی شناسم؟ گمان کردی اگر از صحراهای سوزان جنوب، از عملیات والفجر 8 . بی خبر و پنهانی تا امیرکلای بابل بیایی و میان مردان آسمانی مزار شایستگان آن برای خودت خانه ای دست و پا کنی، تو را پیدا نمی کنم؟
چقدر این جا عشق پراکنده است؟ چقدر این جا معطر است؟ راستی آن شب بین من و تو چقدر فاصله بود؟ برای این که دلم نشکند با من عهد بسته بودی؟ یا . . .  
ای کاش آن شب بین ما عهدی جاری نمی شد و تو را پای بند خودم نمی کردم. من خود آن شب از حس و حال عاشقانه ات دریافته بودم که تو را ماجرای دیگری است. بی دلیل نیست که خداوند رحمان می فرماید: الله یهدی من یشاء. تو انتخاب شده بودی و خود می دانستی، و من برگزیده نبودم و نمی دانستم. 
این جا مردمان امیرکلای بابل چه خوب تو را ارج می نهند! خانه ای زیبا و قصری شایسته برای تو و فرزندان شهید خود بنا کردند. به نظر نمی آید که گمنام باشی هرچند هیچ نام و نشانی را بر سنگ مزارت حک نکرده-اند. این جا زمینیان تو را چون سایر فرزندان شهید خود می دانند و حس غربت را از وجود تو زدودند.
حالا که پس از سال ها جستجو تو را یافتم تمنا می کنم به حق همان عهدی که با هم بستیم، مرا با خود ببر تا هم آوا با تو در خیل عاشقان کوی دوست لبیک وصل سر دهم.



بدون تردید ماجرای قبرستان بقیع و ناپیدا بودن قبر فاطمه ی زهرا را می دانید. در بهشتِ فاطمه ی بهشهر، ده  شهید از ارادتمندان و فرزندان فاطمه ی زهرا(س) خانه دارند. تنها تفاوت بین این دو جایگاه در این است که در قبرستان بقیع، ما، نام و نشان و اصل و نسب بی بی فاطمه را می دانیم، اما قبر مبارکش ناپیداست و در بهشت فاطمه ی بهشهر، ما، ده قبر شریف را به چشم می بینیم، اما نمی دانیم صاحبان  این قبور کیستند و اصل و    نسب شان چیست.  تنها یک چیز از میان تمام نشانی های شان در یادها جاری است و آن این که مردانی سلحشور و باصلابت و ایرانی و از پیروان زهرای اطهر بودند که به هنگام دفاع از حق، ناموس، خاک، عزت و شرف شان جسم و جان و نام ونشان خویش را برای خشنودی باری تعالی چون فاطمه ی زهرا(س) فدا کردند.


در بهشت فاطمه ی بهشهر قبور شهدا به همت شهردار وقت سنگ کاری شده و هر غروب پنج شنبه زیارتگاه عاشقان سوخته دل است.
    هرغروب پنج شنبه مردم بهشهر پیش از آن که دست فاتحه ای به سوی قبور بستگان خود دراز کنند، سری به مهمانان ناشناس اما آسمانی این مکان مقدس می زنند و خاطره ی رشادت های فرزندان این مرز و بوم را در حافـظه ی خود تازه می کنند و یا مادران شهیـد وقـتی پای در گلـزار بهشـت فاطمه می گذارند، پیش از آن که مهمان فرزندان شهید خود شوند، سری به فرزندان بی نام و نشان فاطمه ی زهرا(س) می زنند و فاتحه ای از روی اخلاص تقدیم شان می کنند، آن گاه به سمت خانه های نقلی اما پرنور فرزندان شهید خود راه کج می نمایند.




نپنداریم که شهدا موجوداتی فرا زمینی بودند و از آسمان فرود آمدند و چند صباحی را میان موجودات زمینی زیستند و برای خشنودی خدا از ناموس و شرف ما زمینیان دفاع کردند و در این راه به شهادت رسیدند و دوباره به آسمان رجعت کردند. نپنداریم که شهدا از ابتدای تولد خویش تا لحظه ی شهادت، معصوم و پاک و مقدس بوده اند و آنان فرشتگانی بوده اند در قالب آدمی. شاید بتوانیم در تعابیر ادبی و عرفانی خویش چنین پندارهایی داشته باشیم، اما واقعیت متفاوت است.
به یاد داشته باشیم همه ی شهدا و دو شهید گمنامی که در گلزار شهدای شهر تنکابن در بستری از عشق آرام گرفته اند،  چون ما از وجود خاکی و بُعد روحی برخوردار بودند. چون ما در نوسانات رفتاری خویش در پی حل معظلات درونی و بیرونی شان بوده اند. چون ما سر دوراهی انتخاب در پی تشخیصی درست بوده اند و گاهی روزها و ماه ها برای رسیدن به هدفی متعالی تحقیق و جستجو می کردند. ممکن بود مسیری را در  زندگی شان به اشتباه می رفتند و وقتی متوجه می شدند باز می گشتند، توبه و انابه می کردند و از خدا برای رسیدن به مسیر سعادت خالصانه و عاشقانه طلب یاری می نمودند. ازدواج می کردند. خدا به آن ها فرزند می داد، با ما دوست می شدند، کارمند و یا کارگر بودند و در عین حال در دوران پرالتهاب و بحرانی جنگ و دفاع از حریم عزت و آزادگی، تصمیم جدی گرفتند و تشخیص درست دادند و راهی را با عنایت خدای رحمان برگزیدند که به سرانجام نیکی چون شهادت در طریق الی الله ختم می شد.


خانه های عرشی دو شهید گمنام در گلزار شهدای تنکابن

دو شهید گمنام و عزیز گلزار شهدای شهر تنکابن نیز چون همه ی شهدای دیگر از چنین ویژگی و خصوصیاتی برخوردار بودند. برای رسیدن به این نتایج می توانید سری به خانواده های بزرگوار شهدا بزنید. چه آن هایی که پیکرهای پاک فرزندان رشید خود را شناسایی کردند و تحویل گرفتند و به خاک سپردند و چه آن  هایی که از چنین موهبتی برخوردار نبودند و هنوز چشم به راه بازگشت کبوتران خونین بال خویش هستند. آن ها به شما خواهند گفت که فرزند شهیدشان در خانه ی آن ها چشم به جهان گشود. در خانه و محیط خانوادگی آن ها بزرگ شد و بد و خوب را فهمید. به کارهای خانه و خانواده می رسید. دوست دیگران بود و ارتباط های متفاوت با سایرین برقرار می کرد. عصبانی می شد. حرف های شاد می زد. از فوت دوستان و نزدیکانش احساس غم و تأثر به او دست می داد.  در مزرعه کار می کرد و یا در تعاملات محلی و منطقه ای شرکت می نمود.
منتها چیز متفاوتی که ممکن است از آن ها بشنوید این است که: فرزند شهیدشان نمی توانست در خانه بنشیند و ببیند که بیگانگان می خواهند به زور وارد خاک کشورش شوند و امنیت و آرامش را از مردم وطنش سلب کنند.
شهدای گمنام گلزار شهدای تنکابن نیز به همین خاطر رفتن به جبهه های دفاع را بر ماندن در خانه ترجیح دادند و از جان و نام خویش گذشتند تا آرامش و امنیت هموطنان شان به راحتی و با هر تهدیدی از بین نرود.



وقتی سکوت دامنه ی تب دارش را در فضای گلزار شهدای شهر چالوس پراکنده کرد. وقتی شب، سطح زمین را پوشاند و قبرهای کوچک و بزرگ خود را لابه لای تاریکی پنهان کرد. وقتی مردم شهر چالوس تمام  فاتحه ها و اشک های خود را به صاحبان قبوری که می شناسند تا انتهای عصر پنج شنبه تقدیم کردند و رفتند، بانویی در دل شب قد می کشد و آرام آرام به سمت مزار مطهر و نورانی 6 شهید گمنام گلزار شهدای شهر چالوس قدم برمی دارد و روی یک یک این خانه های بی نشان می نشیند، ابتدا یک حمد و توحید به روح مقدس و پاک شان تقدیم می کند، سپس برای هریک از این شهدای گمنام به جای مادران شان اشک می ریزد.
بانویی که از انتهای روشنایی می آید و خود را هر غروب پنج شنبه بر سر مزار شهدای گمنام می رساند، کسی نیست جز فاطمه ی زهرا سلام الله علیها. او جای خالی مادران شهدای گمنام را که هیچ گاه نتوانستند روی مزار شهید خویش اشک بریزند، پر می کند و برای  غربت و بی کسی شان اشک می ریزد.


مزار مطهر دو شهید از شش شهید گمنام گلزار شهدای چالوس


از شرق مازندران آغاز کردیم و در فضای روحانيِ یک یک شهرها و آبادی هایی که میزبان شهدای گمنام بوده اند، گشتی زدیم و سیری کردیم. از انفاس قدسی شهدای گمنام بهره مند شدیم و ارادت و فروتنی خویش را تقدیم شان نمودیم.
دیدیم که مازندران سرزمین هزار و یک تکریم و تواضع نسبت به میهمانان و مسافران زمینی و آسمانی است. در این آخرین نقطه ی مازندران هم سری می زنیم به گلزار شهدای شهر رامسر.
رامسر غربی ترین شهر مازندران است. این جا هر روز هنگام گرگ و میش، آسمان رامسر در دورترین نقطه ی افق، خورشید را تقدیم مردم خوش طینت و پاک سیرت گیلان می کند و تاریکی و سکوت را به مردم مازندران برای استراحتی چند ساعته دور از جنب و جوش و هیاهوی دنیایی می بخشد.
در چنین حال و هوایی، پای زیارت به گلزار شهدای شهر رامسر می گذاریم. در گوشه ای دنج و خلوت، دو آشنای غریب را می بینیم که گرد شمع وجود خویش حلقه زدند و روزهای بودن را مزه مزه می کنند و نیم نگاهی نیز به ما، جاماندگان کاروان هستی و وجود، دارند. به عرض ارادت و فروتنی ما نسبت خویش پی می برند و می پذیرند تا بر سفره ی تنهایی شان بنشینیم و از خوان نعمتی که خدا برای شان گسترده، بهره-مند شویم. ما نیز از این فرصت استفاده می کنیم و کنار سفره ی ملاقات شان دقایقی پهلو می گیریم  و دو قرص حمد و توحید از گوشه ی این خوان گسترده برمی داریم و با اشتیاق میل می کنیم.


مزار مطهر دو شهید گمنام در گلزار شهدای رامسر

از این که آخرین دقایق حضور و دیدار با شهدای گمنام را سپری می کنیم، دل های مان گرفته است و بغض روی گلوی مان چنبره زده است. برای همین، دیدار و گفت و گو را طولانی می کنیم و به حرف و حدیث ها و نقل خاطرات روزهای حماسه، عمق بیش تری می بخشیم. دو شهید گمنام گلزار شهدای رامسر نیز سر ذوق می آیند و ما را در سیر رویاهای شیرین مان کمک می کنند و تا نزدیکی های عشق می برند. اما آرام آرام ارتفاع پرواز آن ها بیشتر می شود و به اوج می رسند و ما را یارای همراهی با آن ها نیست. چاره ای نیست جز آن که وداع با این عزیزان را هر چند تلخ و ناگوار تجربه کنیم. یاد لحظه های وداع، ساعت هایی که پیش از شروع عملیات ها پر از بغض و اشک سپری می شد، به خیر. یاد آخرین دیدارها به خیر. یاد آخرین سفارش ها به خیر. یاد آخرین . . . یاد شهدای گمنام به خیر. یاد جوان هایی که هر روز سرکوچه  محله مان می دیدیمشان. هر روز سلام و علیکی بین ما جاری بود، حرف و حدیثی با هم داشتیم، یاد همه ی خاطراتی که از شهدا برای ما ماند، یاد روزهایی که برای خدا و به خاطر ما جنگیدند، به خیر.

یاد باد آن روزگاران یاد باد


قرن ها پیش، دوران امامت پرچم دار تشیع، حضرت امام جعفر صادق(ع)، مردی به نام ملامجدالدین مأموریت یافت تا به سرزمین مازندران پای نهد و به کار تبلیغ دین مبین اسلام بپردازد.
ملامجدالدین شاید با دلهره و اضطراب در این دیار رخت اقامت افکند و شاید با ترس و تردید مأموریتش را آغاز نمود، بی آن که بداند مردم مازندران که در آن زمان محدود به دو شهر ساری و آمل می شد چقدر باشکوه از او و افکار و عقاید پاکش استقبال می کنند و چقدر برای او ارزش و اعتبار معنوی قائلند.
ملامجدالدین سهل و ممتنع کارش را پی گرفت و مأموریتش را با همکاری مردم این سامان به پایان رساند و رخت اقامت از این سرای بست و رفت و هیچ نمی دانست که دست روزگار روزی او را همسایه مردان پاک طینت، عارف و عابدی می کند که تنها برای خشنودی خدای رحمان جان فدا کردند و از آنچه نزد خدا بهره مند می شوند به حق همسایگی، او را نیز بهره مند می کنند.


علاوه بر تعداد بی شماری از شهدای شهر ساری که در آرامگاه ملامجدالدین خانه دارند، پنج شهید گمنام نیز در این مکان به همسایگی شهدای شهر و عارف نامدار ساروی یعنی ملامجدالدین دل  خوش کردند و برای ابد سکنی گزیدند.


این بزرگ مردان شاید بی نام و نشان و دور از خانه و خانواده باشند، اما در اندیشه ی زلال مردم ساری به ویژه خانواده های شهدای این شهر، غریب نیستند. چون فرزندان برومندشان از آن ها به گرمی و اخلاص پذیرایی می کنند.


مردم شهر ساری برای آن که این پنج شهید گمنام احساس غربت نکنند و دوستی و الفت شان ریشه دار شود  خانه های شان را با سنگ های مرمرین مزین کردند و نام و نشانی روی در ورودی  این خانه ها حک نمودند تا حاجت مندان و زائران سوخته دل به راحتی آن ها را بیابند.



حیف که رفتن به معراج ابدی، رفتنی بی بازگشت است و صد حیف که ما از شنیدن آوای خاطرات آنانی که بار عزیمت را برای کوچ کردن به سرای آسمانی بسته اند، محرومیم.
ای کاش از زبان خودشان می شنیدیم که درست لحظه ای که بال های خویش را به پرواز می گشودند با خدای خود چه قرار و مداری می بستند؟
از ماجرای مراجعت بسیاری از این رهسپاران کوی وصال پیداست که در آغازین لحظات پرواز به سوی دوست از خدای خویش خواستند که جسم شان را به هرجا که خود مصلحت می داند، برگرداند.

     و آخر استخوان های تو را ای دوست آوردند        پس از عمری، غریبـانه سرِ زخـمِ دلم وا شد
     به سرآمـد غـریبـی های تلخ یازده سـالت          تو برگشتی! خدا می داند، آری، شهر غوغا شد

هنوز مانده که به شهر شیرگاه برسی، سر عبور روستای چالی، مردمانی که پیش از ما در این جهان می زیستند، در زمینی به وسعت خوابیدن ابدی آرام گرفته اند.


میان این خفتگان ابدی، بیداردلانی گردهم نشسته اند و هر روزشان را به صبح فردا با واژه هایی از جنس بلور پیوند می زنند.
        

یکی از این بیداردلان مردی است که کسی او را نمی شناسد و تنها مُهر شناسایی وجودش که از خداوند باری تعالی به یادگار دارد، شهید گمنام است.
او در هیاهوی جنگ، هنگام دفاع از من و تو و خاکی که امروز ما با غرور و اطمینانِ خاطر روی آن پا    می نهیم، در پروازی آگاهانه به سمت عرش، عروج کرد و بر کرسی زرین شهادت تکیه زد.


می گویند که به جای رزمنده ای دیگر و به اشتباه او را به شیرگاه آوردند، اما خدا می داند که او تنها به خاطر رمز و رازی که با پروردگار خویش داشت و سَر و سِرّ عاشقانه ای که میان شان جاری بود، در این جا خانه کرد



این جا سرزمین رحمت است. هر چهار فصلش پر از نعمت و نور. این جا روزی خوران خوان  گسترده ی نعمت الهی فراوانند. همان ها که نباید پنداشت که مرده اند. همان ها که زندگی می کنند و نزد خدا روزی می خورند. این جا مازندران سر سبز و روح نواز است.
و این گوشه از خاک، خاور نزدیک به سرزمین نور و نعمت است. شهری است که خورشید هر صبح از دروازه ی فراخ آن وارد مازندران می شود و به مردم سخت کوش و مهمان نواز آن سلام می کند.
 گوشه ای از مازندران کهن سال که گلوگاه نام دارد، شرقی ترین شهر استان، محل پیوستگی با مردم نیک سرشت و هم خون گلستان. 


در فاصله ی یک کیلومتری این شهر به سمت کردکوی، مزاری به چشم می خورد که مأمن و آرامگاه هشت شهید بی نام و نشان است و از آن جایی که در غربت این شهدا و تعداد آن ها قرائنی با غربت و امامت علی ابن موسی الرضا، حضرت ثامن الحجج، مشاهده می شد، اهالی و بانیان آن، این آرامگاه را بهشت رضا خواندند. بهشت بدان سبب که شهدا را جز به بهشت راهی نیست.


روزگاری این قطعه از خاک جدا افتاده، زمین بایری بود که بلا  استفاده رها شده بود. شاید زمینیان را مجال و جرأت تصاحب بر آن نبود و در حقیقت به مشیت و تقدیر الهی خالی مانده بود تا باقی بماند برای ساکنین آسمانی که هم اکنون در این جا منزل دارند. به همین منظور بانیان محلی از جمله  شورای اسلامی و شهردار وقت شهر با همکاری سپاه گلوگاه و بخشدار آن تصمیم گرفتند تا این قطعه از خاک را برای امری مهم و مقدس به کار گیرند و به دنبال آن این جا را برای مردانی آسمانی که هیچ  یک از زمینیان قادر به شناخت آن ها نیستند، در نظر گرفتند. پس از حضور روحانی این هشت مهمان عزیز،  با پی گیری و تلاش هیات امنای بهشت رضا، همچنین شورای اسلامی شهر، شهردار و سپاه گلوگاه به علاوه همیاری مردمی، بنای یادبوی برای این شهیدان در نظر گرفته شده و در حال احداث می باشد.


ایران کشوری است به درازای عمر تمدن بشری، در مسیر آیین ها و مذاهب گوناگون و زادگاه اقوام و طایفه های مختلف.
هرگاه این کهن بوم و بر، مورد تهاجم بیگانگان قرار گرفت، صاحبان آیین ها و مذاهب گوناگونِ این سرزمین با همدلی و همراهی اقوام و طایفه های بزرگ و کوچکش بر قامت جوانان خویش لباس رزم پوشاندند و آن ها را روانه ی میدان کارزار نمودند و بدین طریق به دفاع از این مرز پرگوهر پرداختند.
آنان همیشه و در همه ی زمان ها چون یک خانواده ی بزرگ و واحد یکدیگر را گرامی داشتند و در کنار هم به دوستی و برادری زیستند.
در گلزار شهدای شهر نور جنب مسجد جامع آن پنج شهید گمنام آرام گرفته اند. هیچ کس نمی داند که کدام یک از آن ها شیعه و کدام یک اهل تسنن هستند. شاید یکی دونفرشان دلیرمردِ قهرمان مسیحی باشند و یا تنی چند از آنان از پیروان آیین پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک بوده اند، یعنی زرتشت، پرچمدار ظهور آیین های الهی در جهان.
در هر حال بر سر مزار هر شهید گمنامی که می رسیم، بهتر است بپنداریم که یک انسان از تبار نور، از نسل پاکان و از سلاله ی نیکان در راه دفاع از خاک پرگهر خویش گام نهاد و در این مسیـر هم جان خویش را نثـار کرد و هم نام خود را فراموش. او نماینده ی یک انسان سلیم ایرانی است، تفاوتی نمی کند که در مسیر کدام مشرب و مذهب الهی و یا پیرو آیین و کیش کدام پیامبر بوده است.


گلزار شهدای شهر نور آرامگاه مطهر پنج شهید گمنام

پنج شهید گمنام گلزار شهدای نور، پنج نماینده از پنج گوشه ی ایران عزیز، از پنج  قوم و طایفه ی مختلف با پنج زبان و گویشی متفاوت هستند. مهم این است که آن ها پنج قهرمان ایرانی اند و در برابر هرچه بیداد، هرچه تجاوز، هرچه اهریمن ایستادند و ما را به یاد همدلی های ایرانی مان از قرون و اعصار دور تا کنون می اندازند.


گلزار شهدای شهر نور آرامگاه مطهر پنج شهید گمنام



ردپای هیچ کس
خم شدند و از روی زمین کلاش ها را برداشتند و حمایل کردند روی دوششان. با کلاه خودِ خود وَر رفتند و آن را روی سرشان جابه جا نمودند. بند پوتین های شان را بستند و آرام آرام و خمیده، در حالی که خیلی دقیق و با احتیاط اطرافشان را می پاییدند، در تاریکی شب ناپدید شدند.
لختی سکوت، تاریکی آن جا را احاطه کرد. هیچ چیز دیده نمی شد، مگر منورهای نابهنگام که هر از گاهی از فراسوی آسمان شب، پشت خاکریزها را می فهمیدند و گاهی هم تیرهای سرگشته ای که برای خالی نبودن عریضه، شب حریف را با ترس و توهم رنگ می زدند.
وقتی منور مطمئن شد که پشت خاکریزها خبری نیست، چشم هایش را بست و آرام فرود آمد و درست زمانی که تاریکی دوباره روی زمین نشست، پچ پچ هایی بلند شد. دو سه نفری از روی زمین برخاستند و شترمرغی، خود را به این سمت از خاکریز رساندند. دوباره منور شک کرد و برای این که مطمئن شود کسی پشت تپه هایی که تا سینه ی آدمی قد کشیده بودند، نیست، روشن شد و به هوا برخاست.
پچ پچ ها خوابید و سایه ها در چشم به هم زدنی خود را روی زمین انداختند و دراز کشیدند. منور دوری در آسمانِ شب زد و نگاهی به پشت تپه های این طرف انداخت. ظاهراً خبری نبود. خاطرش آسوده شد و آرام آرام خاموش شد و روی زمین فرود آمد.
این بار پچ پچ ها آرامتر به حرکت درآمدند و چند نفر نزدیک شدند و خودشان را دولا دولا و با احتیاط رساندند پشت خاکریزی که تا یک ساعت پیش دو نفر دیگر از آن جا دور شده بودند.
باز تردید و ترس از حریف، باعث شد که منور خود را به فراز آسمان برساند و این بار با دقت بیشتری اطراف را بپاید و بلافاصله آن چند نفر روی سایه های خود دراز کشیدند و پشت خاکریز قایم شدند. هنوز منور در هوا می چرخید که از میان این چند نفر یکی با احتیاط و آرام گفت:
ـ احمد، احمد، اینجارو . . . یه پلاک رو زمینه!
پلاک را از دل ماسه ها بیرون کشید و به صورتش نزدیک کرد و در تراوش نور منور سعی کرد که آن را بخواند:
ـ به نظر می آد مال حسینه . . . آره،  مطمئنم. 
ـ مهدی، این جارو نگاه کن، جانماز محمود، می شناسمش، حاشیه اش زردوزی شده بود. اینم مُهرشه. حسین و محمود این جا بودند. اگه یه کم تعجیل کنیم بهشون می رسیم (روشنایی منور فروکش کرد) مثل این که این جا نماز خوندنو رفتن.
ـ یواشتر بچه ها یواشتر. حتماً برای توکل و طلب یاری و استمداد، یکی دو رکعت نماز خوندن و بعدش حرکت کردند.
ـ بابا اینم شد وضعیت. واسه چی مارو باهم نفرستادن برای شناسایی. این طوری خیلی خطرناکه. شاید روبه روی هم دربیاییم و به هم دیگه شلیک کنیم. من می گم صلاح اینه که برگردیم. چون با این وضعیت نمی تونیم به اون ها برسیم و کمکشون کنیم.
ـ ای بابا چقدر حرف می زنین. برای این که مطمئن بشیم، تا سیصد، چهارصد متر دیگه می ریم. اگه موفق نشدیم اونارو ببینیم، برمی گردیم. پاشین، پاشین حرکت کنیم. دیگه صداتون در نیاد، البته اگه می خواین صحیح و سالم برگردین.
آن ها پلاک حسین و سجاده  و مُهر محمود را برداشتند و از آن جا دور شدند و منور هرچه سرک می کشید تا لابه لای تپه ها و خاکریزها کسی را پیدا کند، موفق نمی شد.
ساعاتی بعد که شب خود را به صبح نزدیک می کرد، پچ پچ ها برگشتند و دوباره  همان جا پهلو گرفتند، البته این بار برای این که نفسی تازه کنند. چون شب دامنش را از روی زمین برمی چید، دورنمای قامت آن-هایی که با پچ پچِ خود امتداد صدای تیرهای سرگشته را دنبال می کردند، پیدا بود:
ـ دیدی احمد، پیداشون نکردیم.
ـ شاید برگشتند و ما خبر نداریم.
ـ ای بابا، از کدوم راه، ما که توی این مسیر که تنها راه بازگشته ندیدیمشون.
ـ نمی دونم، شاید اونا . . .
ـ زبونتو گاز بگیر مهدی، ان شاء الله برمی گردند . . .
ـ آقاجون چقدر حرف می زنین،  بریم، تا صبح مارو لو نداده بریم.  
آن ها خیز برداشتند و با احتیاط و آرام از آن جا دور شدند. اما من سال هاست که به عنوان راوی سوم شخص همین جا نشسته ام تا بازگشت آن دو را ببینم.
 سال ها گذشت. منورها برای همیشه خاموش ماندند. تیرهای سرگشته به مقصد رسیدند. ردپاها و نشانه ها محو شدند. اما از آن دو نفر خبری نشد. یک روز، درست زمانی که آفتاب خود را به مرکز آسمان رسانده بود، سر و کله ی چند نفر در آن حوالی پیدا شد و از همان جا که آن ها برای آخرین بار جانماز و پلاک شان را جا گذاشته بودند، عبور کردند و رفتند.
از رفتن شان ساعتی گذشت. آفتاب رُک، می تابید و آدم را بی قرار می کرد. پشت تمام خاکریزها پیدا بود و جز زوزه ی باد که روی شانه ی خاک را شلاق می زد، صدایی شنیده نمی شد. چرا، صدایی به گوش می رسد. آن چند نفر از راه رفته باز می گردند. دو کیسه ی سفید را در بغل گرفته اند و خیلی با احتیاط و سربه زیر آن را حمل می کنند. درست به روبه روی من رسیدند. گویی آفتاب، گرما را روی سرشان می پاشد. پهنه ی صورت شان سرخ شده بود. یکی شان لَختی درنگ کرد  و به آهستگی گفت:
ـ موافقید یه کم همین جا نفس بگیریم و لبی تر کنیم؟
کیسه ها را خیلی آرام درست همان جایی که سجاده پهن بود، روی زمین گذاشتند:
ـ فکر می کنید همین دو نفر اون جا بودند.
ـ نمی دونم، بعید نیست که بچه های بیشتری از ما، تو اون قسمت شهید شده باشند.
ـ راستی چطور شد استخوان ها و تکه  پاره های لباس بود، ولی از پلاک و وسایل شناسایی چیزی پیدا نشد.
ـ اون جا معبر مهمی بود که عراقی ها همیشه با مین های متفاوت اونو می بستند. این دو شهید بی نام و نشانی که امروز اونارو، توی یک تفحص نفس گیر پیدا کردیم، حتما برای شناسایی می رفتن و تو تله ی مین های عراقی گیر کردند و شهید شدند. حیف که هیچ ردی برای شناسایی شون پیدا نکردیم.


مزار مطهر و خانه های عرشی دو شهید گمنام در گلزار شهدای نوشهر

خواستم وسط حرفشون بپرم و بهشون بگم:
ـ من اونارو می شناسم. یکی از اونا پلاکشو همین جا، جا گذاشته بود و دوستای هم رزمش پلاکشو برداشته بودند و با خودشون بردند.
اما متوجه شدم من تنها یک راوی ام، اون  هم یک راوی سوم شخص که نمی تونه دخالتی توی اصل داستان بکنه. ولی مهم این بود که بازگشت آن دو نفر را دیدم و وقتی گروه تفحص به راه افتاد من هم پشت سرشان راه افتادم و آن دو کیسه ی سفید را دنبال کردم. خیلی دلم می خواست بدانم آن دو را که هیچ نشانی نداشتند، رهسپار کدام شهر می کنند و به کجای ایران می فرستند. برای همین تا نوشهر در پی آن ها دویدم. تا گلزار شهدای نوشهر:
ـ ای کاش پلاک و سجاده ی خودتان را در آخرین نماز و نیاش خود با خدا، جا نمی گذاشتید. نمی دانم، در آن صورت شاید آلان در زادگاه خودتان بودید.
ابرها به هم پیچیدند. همه جا ناگهان تاریک شد. منورها شعله کشان خود را تا دورترین نقطه ی آسمان     می رساندند. باد ساختار خاکریز های ماسه ای را به هم می زد، دو نفر در تاریک و روشن نور منورها خیلی با احتیاط و بی سر و صدا پوتین های خود را می بستند، یکی شان رو کرد به من و پچ پچ کنان گفت: 
ـ ما که خودمان پلاک و سجاده ی مان را جا نگذاشتیم، انتهای نماز این هارو از ما گرفتند تا شناخته نشیم جز برای خدا. 
  آفتاب لایه های ابر را پاره پاره کرد. باد خوابید. ماسه ها و خاکریز ها جای خود را به دو قبر سبز رنگ دادند که روی شان حک شده بود: شهید گمنام.



تو، در زادگاه خودت مفقودالاثری و در روستای رودباردشت آمل گمنام. در شهری که از آنجا بار عزيمت به سمت عرش بر دوش نهادی اسمت را می دانند، ولی از جسم پاکت خبری نيست چنانچه در رودبار دشت آمل جسمت را به آغوش گرم پذيرفتند، ولی از نام و نشانت چيزی نمی دانند.
چگونه است که هم مفقودالاثری و هم شهيد گمنام؟ چگونه است که يک شهر در گوشه ای از اين سرزمين پهناور چشم به راه بازگشت پيکر پاکت با چند تکه استخوان و يک پلاک هستند و مردم يک آبادی در 5 کيلومتری جنوب آمل آرزو می کنند که ای کاش نامت را می دانستند؟


آرامگاه قدسی شهيدی گمنام در روستای رودباردشت آمل

من از اين همه پيچيدگی فقط می دانم که شما را سِرّی با پروردگارتان بود و مرا از اين سرچشمه، چون نامحرمم، چيزی نمی نوشانند.و خدا داند که چرا تو، ای آرام گرفته در غربت و گمنامی خويش، برای مادری مفقودالاثری و برای مردمی شهيد گمنام.



از کدام جبهه آمدي؟ از دوکوهه يا طلاييه؟ از خرمشهر آمدی يا از شلمچه؟ شايد از جزيره ی مجنون رهسپار ديار ما شدي؟
اهل کدام آب و خاکی؟ اصفهان يا تبريز؟ زادگاهت غرب ايران است يا شرق آن؟ چه بسا که از جنوب باشی! نکند از جوانان همين ديار يعنی مازندران سبزپوش هستی و ما نمی دانيم؟
پياده آمدی يا بال های عشق را در هوای معبود باز کردی و پروازکنان خود را تا اين خطه از خاک سراسر سبز رساندی و رخت اقامت افکندی؟


خانه ی عرشی و ابدی شهيدی گمنام در گلزار شهدای روستای نياک آمل

کدام گُردان و لشکر سکوی معراج تو بود؟ 25 کربلا يا 77 خراسان؟ از يگان های ارتش يا سپاه؟ بعيد نيست که بسيجی داوطلبی بودی که برای دفاع از ناموس و حفظ عزت و شرفِ خود و هم کيشان و هم وطنانت قيان نمودی و تا کربلا پيش رفتی و عاشورا بپا کردی.
از خاطرمان بيرون نمي رود آن روز عاشورا که دشمن بر پيکر بی جانت تانک می راند و پاره های جسمت را زير ذره های خاکی غريب، پنهان می کرد.
تو از هر کجا آمده باشی و هر عنوانی هم که داشته باشی، داوطلبِ جان برکف يا سرباز فداکار، يک قهرمان و سلحشور هستی و خاک پايت را طوطيای چشمان خويش می کنيم و حضور روحانی ات را در روستای نياک، 73 کيلومتر اين طرف آمل، لابه لای قله های بلند و سربه فلک کشيده ی مازندران، ميان جمع شهيدان اين ديار گرامی می داريم و تو را با جان و دل می پذيريم. بر ما منت نهادی و گلزار شهدای آبادی مان را مزين به نام شهيد گمنام نمودی. تو در طريق الی الله، بهترين و والاترين نام ها، يعنی شهيد را براي خود برگزيدی.    

موقعيت جغرافيايي روستای نياک در نقشه ی آبادی های مازندران


من ملک بودم و فردوس برین جایم بود        آدم آورد در این دیر خراب آبادم
خوب که می اندیشم، می بینم من ملک نبودم بلکه این تو بودی که فراتر از ملائک پای در جایگاهی نهادی که ملائک را به کرنش وادار نمودی و در برابرت سجده کردند.
آری تو همان خاک پاکی بودی که آفریدگار توانا وقتی تو را در قالب آدم ریخت و نَفختُ فیه من روحی را به اتمام رساند، به خود گفت: تبارک الله احسن الخالقین.
این تو بودی که این همه معنا و مفهوم نهفته در خود داشتی نه من که آلوده در خاکم و گریزان از آسمان. فرشته ها به امر الهی بر تو سجده کردند نه بر من که تنها قالبی شبیه قالب انسانی تو دارم.


سمت راست، قبر مطهر شهیدی گمنام در گلزار شهدای راه کلای بابل

ای فراتر از مقام فرشتگان، ای شهید، ای مرد آسمانی، امروز از دیاری دور تا راه کلا روستایی در 15 کیلومتری سمت غروب آفتاب شهر بابل آمدم و می خواهم از تو استمداد بجویم تا شیطان وجودم غروب کند. دستم را بگیر و با خود تا آن جا که رفتی و هم اکنون حضور داری، تا جایی که دلیل جاری شدن سیلاب زلال تبارک الله احسن الخالقین است، ببر.
امروز شرمساری مرا ببین و بر من منت بگذار و واسطه ی وصل شو، ای بی نشان در جهان نشانی ها و ای بی نام در آسمان  نام ها.


می خواهیم از شهر بابل و کناره های آن فراتر برویم و در پیچ و خم های جاده های بی انتهایی که به روستاهای دور و نزدیک این شهر ختم می شوند، دنبال کبوتران بی نام و نشانی بگردیم که با بال های خونین در گوشه و کنار این سرزمینِ سبز پهلو گرفته اند.
از بابل 25 کیلومتر زمینی به سمت شمال شرقی دور می شویم. به روستایی می رسیم که عطر حضور شهیدانش از دوردست ها شامه ی اهل دل را تحریک می کند.
این جا دار و درخت، سنگ و سبزه،  غیب و آشکار تو را دعوت می کنند که در بدو ورود سری به مزار شهدا بزنی. جمع شهیدان این جا گرم است و تو که سال ها از آسمانیان دورافتادی درمی یابی که چقدر به نشستن در کنار این بزرگ مردان نیازمندی.


این جا در میان چهره های شاداب بهشتی، مردی را می بینی که روی پیشانی اش نوشته اند: از تبار ثارالله. او تنها نشانی اش همین پیشانی نوشته است و سال هاست که مهمان مردم روستای عزیزک بابل می باشد و در جوار فرزندان شهید این دیار آرام گرفته است.

این نشانی را در سفر کربلا، سال 1361 ، به یادگار از حسین شهید گرفته است. از آن پس نیز آن را بر پیشانی  اش بست تا همه بدانند که او مردی است از روز عاشورا، قیام عاشورا و عشق به حسین(ع).



روی جاده های اطمینان قدم می زنم و روی صفحه های آرامش برای تو می نویسم. امروز با فراغ بال در کوچه پس کوچه های شهرم راه می روم و چه آسوده  خاطر لحظه های عروج تو و دوستانت را در ذهنم مرور  می کنم. این روزها با این که می دانم فرسنگ ها با اضطراب و تشویش فاصله دارم، نمی دانم چقدر به تو نزدیکم. تو دلیل امنیت و آرامشی هستی که من امروز آن را به ارث بردم. تو سال ها پیش رفتی بی آن که نشانی از خودت برجای بگذاری و من سال ها بعد آمدم و نشانت را یافتم. نشانی به وسعت اطمینان، به گستردگی امنیت و به طول و عرض آرامش.

               
  گلزار شهدای فیروزجاه ثابت بابل مرقد مطهر یک شهید گمنام

می خواستم بازگردی و از تو به خاطر آنچه برای من به جای نهادی قدردانی کنم. سال ها منتظر ماندم،  سال های سال. کسی از تو خبر نداشت و هیچ همسایه ای در این حوالی تو را نمی شناخت. مدتی پیش باخبر شدم که آمدی. از کجا و چطور نمی دانم. فقط می دانم که در فیروزجاهِ ثابت بابل خانه کردی و هیچ نام و نشانی هم از خودت به کسی ندادی جز شهید گمنام.


موقعیت جغرافیایی روستای فیروزجاه ثابت بابل در نقشه ی آبادی های مازندران



گلزار شهدای روستای فیروزجاه ثابت بابل مرقد مطهر یک شهید گمنام

تو بی نهایت از خودت گذشتی و فراوان و بسیار فراوان خودت را فدا کردی. هم جانت را در طبق اخلاص نهادی و نثار کردی، هم جسمت را زیر لایه های خاک  جنوب یا شاید غرب در طول سال ها خاکستر نمودی و هم پلاکت را به خدا بخشیدی. تنها به این خاطر که من آرامش را از تو به یادگار داشته باشم. چه کاری از من ساخته است در برابر آن همه ایثار که تو از خودت بروز دادی؟ چه کاری جز یاد تو! . . . تویی که نمی-شناسمت و نمی دانمت! نه خاطره ای از تو برجاست و نه . . .  .



تو در نخستین زادگاهت خانه کردی. جایی که هزاران سال آزگار از آن دور بودی. تو به همان جایی بازگشتی که که چند روز یا شاید چند سال پس از ازل از آن جا هبوط کرده بودی.
تو تلخی غربت دنیا را تاب نیاوردی و در نخستین فرصت پیش آمده، وقتی خدا در ناگهانی درهای بهشت را به بهانه ی جهاد گشود با شور و شوقی وصف ناشدنی خود را به زادگاه ازلی و ابدیت رساندی.


موقعیت جغرافیایی روستای معلم کلای بابل در نقشه ی آبادی های مازندران

هیچ گاه فراموش نمی کنم خلوت شب های سنگر را، لحظه هایی که از غربت دنیا در میان نیایش های شبانه ات شکایت می کردی:
غربت کویرش ماسه های داغ دارد                        میهن زمینش هرکجا صد باغ دارد                      
این جا پرستوهای عاشق پر ندارند                        این جا گل سرخ و شقایق سر ندارند
این جا نماز عشق را تا نیمه خوانند                       این جا قنوت و سجده را با کینه خوانند
مـا را به باغ میـهـن مان بازگـردان                          بـا مـردمـان آسـمـان هـمـراز گـردان


آرامگاه شهیدی گمنام درگلزار شهدای معلم کلای بابل

و امروز اگر جسم پاکت در 15 کیلومتری جنوب شهر بابل میان گلزار شهدای روستای معلم کلا مدفون است، در حقیقت پوسته ی زمینی ات بود که بی نام و نشان رهایش کردی و رفتی. نمی دانم، شاید می خواستی به ما بگویی که نام و نشان، جسم خاکی را چه سود که من در میان آسمان نشینان شهرتی جهان گیر دارم.


آرامگاه شهیدی گمنام درگلزار شهدای معلم کلای بابل


اصغر برو توکانال. . . ، پناه بگیر. . . ، هواپیماهای عراقی . . . ، برو توکانال. . . ، از رو پدافند بیا پایین . . . ، اصغر چی کار می کنی. . . ، تعدادشون زیاده . . . ، از پس اونا برنمی آی . . . ، برو پناه بگیر. . .
و خلاصه موشکِ یکی از هواپیماهای دشمن تند و تیز روی پدافند تو نشست. ابتدا صدای مهیب رفتنت گوش فلک را کَر کرد. بعد یک انفجار عظیم صورت گرفت و دود غلیظی چشم دنیا را تار نمود. بلافاصله تکه پاره های تنت همراه ترکش های بزرگ و کوچکی که از بیخ گوش ما می گذشتند، در تمام هستی پراکنده شدند. پس از مدتی دود خوابید و گرد و غبار فرو نشست و جز حفره ی بزرگی که از رفتنت به جا مانده بود، هیچ چیز دیگری پیدا نبود.


قبر مطهر شهیدی گمنام در میان مزار پاک شهدای روستای کاریکلای بابلسر

گمنام روستای کاریکلا، تو همان اصغری نیستی که با شوخی های ملیحت بر و بچه های جبهه را از خنده روده بُر می کردی؟ تو همان اصغری نیستی که برای تو اهوازی و بلوچی و شمالی و کُرد و لُر تفاوت نمی کرد و با همه صمیمی می شدی و همه را سر سفره ی صبحانه  و ناهارت صدا می زدی و داشته ها و نداشته هایت را با همه تقسیم می کردی؟
شهید گمنامی که در روستای کاریکلا در 10 کیلومتری جنوب بابلسر میان جمع شهدا آرام گرفته ای! تو همان اصغری نیستی که در نافله های پنهانی شبانه ات پشت خاکریز سنگر، الهم الرزقنی توفیق الشهاده می خواندی؟
من تو را می شناسم. شناسه ی تو این است که هنگام شهادت هیچ نشانی از تو نمانده بود، مگر تکه پاره-های پیکر پاکت که تا دوردست ها پراکنده شده بودند.
من تو را می شناسم به این نشان که آرزو داشتی شهید شوی و گمنام باشی.
تو را می شناسم، هنوز هم زمزمه های تنهایی ات که از گوشه و کنار همین مزار بی نام و نشان به گوش    می رسد، برایم آشناست:

     چنگ بر دریا بزن، پارو برقصان روی آب                 شعله ور کن ساحل جولانی اروند را
صخره های سنگی ساحل شهادت می دهند       رود رودِ گریه ی پنهانی اروند را
     بغض را بشکن، دلاور، پرده را آشفته کن              فاش کن، راز شب مهمانی اروند را
      دیده ی صحرانشینان تار می بیند هنوز                با که می نالی، جنون آنی اروند را؟
زخم دریا را تو دیدی، شب چراغ نور را                اضطراب بانوی نورانی اروند را
    رمز یا زهرا دوای درد بی درمان ماست                 مویه کن اینک تب طوفانی اروند را


از بهشهر تا رستم کلا راه درازی نیست. در مسیر شهر نکا، تابلوهای نشانی تو را  هدایت می کنند به سمت آبادی عالم پرور و بزرگی به نام رستم کلا. مردم این دیار چون دیگر نقاط ایران کهن سال در طول هزاره ها و اعصار با مفـاهیـم ارزنده ی ایرانی و اسلامی خـو گرفتند و به ویژه نسبت به خاندان اهل بیت و پیروان راستین آن ها اردات دارند. این جا دل سوختگان عاشق کم نیستند و آن هایی که کبوتر خویش به معراج ابدی پرواز دادند در گوشه گوشه ی رستم کلا نشیمن گاه تنهایی دارند و با کبوتران شهید خود خلوت شبانه می کنند، اما آدمی هرچه به فضای ملکوت نزدیک تر می شود، الفت بیشتری با ساکنان آسمان برقرار می کند و اشتیاق و ولع او برای زیارت ساکنین جدیدتری از اهل ملکوت بیشتر می گردد.   
    وارد تکیه ی امام خمینی(ره) رستم کلا که شدی  دو قبر سنگ کاری شده در کنار سایر قبور به خاطر نوشته هایی که روی سنگ ها حک شده توجه ات را به خود جلب می کند.


نام شهید: گمنام؛ آن ها در رقابتی سخت برای رسیدن به معشوق نام و نشان گم کرده اند.
شهرت: آشنا؛ از گروه آشنایانی که شاید گذشت زمان ما را نسبت به این انسان ها غریب کرده است.
این خطوط را نوشته اند تا ما خود را گم نکنیم. تا ما آشنایان را غریب نپنداریم و فراموش شان نکنیم. این نوشته ها تلنگر هوشیاری است. تلنگری است برای به خاطر سپردن مقاومت و مبارزه ی مردانی که سالیانی نه چندان دور آرش وار و رستم گونه در برابر اهریمنان، از بهترین متاع دنیایی خود یعنی جان، دست کشیدند و خود را برای پاسداری از ایران عزیز و ارزش های کهن سالش فدا کردند.



خانه های بهشتی شهدای گمنام دور و نزدیک دارد. در فاصله ی 30 کیلومتری جنوب بهشهر در روستایی به نام یخکش از بخش هزارجریب، خنکای وجود شهیدی ناشناس از تبار نیکان روح انسان را لبریز از دیدار و زیارت می کند.
تنها و غریب، دور افتاده از خاک وطن، دوست و مهمان مردم پاک طینت یخکش در سرایی ابدی و بهشتی، مردی همنشین ملائک آرام گرفته و چشم انتظار دوستان زمینی خود است تا با آن ها دیداری تازه کند و حس غربت را از خانه ی دل بزداید.
اهالی یخکش و متولیان این آبادی برای این که این دلاورمرد را از تنهایی و غربت رهایی بخشند و به مردم جهان ثابت کنند که در مازندران هیچ مهمانی غریب نیست، بنای یادمان زیبایی را برای او درنظرگرفتند: و با  تلاش و پی گیری بی وقفه می کوشند تا هرچه زودتر این شهید عزیز را در قصر تازه ساختش سکنی دهند،  تنها به این خاطر که هرگاه اراده کردند، خود را، به ویژه در غروب های پنج شنبه مهمانش کنند.



پیش از آن که به شهر تنکابن برسی، منظره های بدیع و چشم اندازهای فرح بخش دشت تنکابن تو را به سمت روستای زیبایی به نام پلت کله راهنمایی می کنند، البته برای این که به بهشتی در گوشه ای از خاک این آبادی بروی و مردان مرد را زیارت کنی.



محوطه ی بیرونی زیارت گاه امام زاده سیدحسین روستای پلت کله تنکابن

در بهشت کوچک و زمینی روستای پلت کله، امام زاده ای خانه دارد به نام سیدحسین که از تبار پاکان و نامدارن عصر خویش بود. او تو را به سمت بارگاه نیمه کاره ای که متعلق به پنج مرد دلاور است خواهد برد و از آن جایی که اسامی شان را نمی داند، آن ها را تک تک و جدا جدا برای تو معرفی نخواهد کرد، بلکه با فرزانگی و متانتی غرورشکن خواهد گفت: این جا بهشت کوچک و زمینی پلت کله در جوار زیارت گاه من و در دل     دشت های سرسبز تنکابن است. این جا نفسی تازه کن و مقداری از آرامش بهشتی آن را به تبرک بردار و با خود ببر.
ساخت بنای یادمان شهدای گمنام روستای پلت کله ی تنکابن، با همت اهالی و پی گیری های صادقانه آقای احمد عصری، مراحل پایانی اش را به سر می برد. تلاش و همت خودجوش اهالی پلت کله در کار ساخت بنای یادمان شهدای گمنام بیانگر این است که آن ها می خواهند هرچه زودتر مهمانان عزیز خود را با تکریم و تواضعی صد چندان در بارگاه زمینی شان، آن گونه که شایسته ی آن هاست، جای دهند و بدین طریق گامی کوچک در ارج نهادن به مقام شامخ شهدا بردارند.
  

مزار مطهر و نورانی پنج شهید گمنام در روستای پلت کله تنکابن



خانه سرمرز در شمال شهرستان ساری، میان شالی زارهای سرسبزِ جُلگه ی رودپی قرار دارد. آخرین روستایی است که ما را برای زیارت مزار شهیدی گمنام دعوت کرده است. او آخرین مرد آسمانی نیست که خاک شمال را به قدوم مبارک خویش تشرف بخشیده است، پس از او در تابستان 85 سه شهید گمنام دیگر هم  در تپه ی نورالشهدای روستای خوشواش آمل، مهمان مردم قدرشناس مازندران شدند. البته در مجموعه حاضر، از      آن جایی که فرصتی برای زیارت آن ها به ما دست نداد، به صورت گذرا و آماری یادی از آن ها شده است.
این سالِک بی نشان در روزهای آغازین سال 85 در خانه سرمرز خانه ی ابدی اختیار کرده، همنشین و همسایه مردم نیک سیرت آن جا شد و تصمیم گرفت تا برای همیشه خودش را تقدیم جغرافیای نامحدود مازندران نماید.
زمین می خواست تا از آسمان، وجودی را به تبرک بردارد و در وجود خویش بکارد، تا حس آسمانی بودن در او زنده شود. از این رو مردم خانه سرمرز را برای استقبال از وجود متبرک آسمانی برگزید.
ساکنان پاک طینت خانه سرمرز با آغوش باز، آن وجود متبرک آسمانی را پذیرا شدند و او را نزد خود گرامی داشتند و در گوشه ای از زمین، کنار آبادی سرسبز خود، میان دشتی فراخ، ابتدای راهی که قرار شد تا از این پس تنها مسیر آغازشان به سمت قیامت باشد، به خاک سپردند.
 دلاورمردانی بوده اند که از نقاط دور و نزدیک ایران گام در مسیر دفاع از خاک و ناموس این سرزمین نهادند و پس از رجعت روحانی به آسمان، پیکر پاک شان به آغوش گرم خانواده بازنگشته و برای همیشه مفقودالاثر خوانده شدند.
چه بسا اجساد مطهر این مردان بزرگ که پس از پیدا شدن، قابل شناسایی نبوده، و با نام شهید گمنام به مکانی دیگر انتقال یافته اند.
شاید ماجرای شهید گمنام روستای خانه سرمرز داستان سربازی باشد که پس از شهادت پیکر مطهرش در جنگ جا ماند و به زادگاهش بازنگشته و او را مفقودالاثر نامیدند و سال ها بعد پس از کشف جسد پاکش از  آن جایی که قابل شناسایی نبوده با نام شهید گمنام در گوشه ای دیگر از این خاک پهناور به خاک سپرده شد.
ثانیه های صفر(داستان کوتاه)
 خدایا ... فقط به من نشون بده کجا هستم ، کدوم سمتی برم .... دیگه خسته شدم، دیگه نمی تونم ... رمق ندارم ... خدایا کمکم کن ... نجاتم بده ... .
لابه لای کوه های غرب پیچ و تاپ می خورد. تک و تنها. از شدت درد به خودش می پیچید. زمین گیر       می شد.پای چپش را بغل می کرد و دندان هایش را روی هم می فشرد. گره ی چفیه ی دور ران پای چپش را  محکم تر می کرد، اما نمی توانست جلوی خون ریزی را بگیرد. می خواست بنشیند و سیرِ سیر استراحت کند، اما وحشتِ سردرگمی و سکوت کوهستان او را مجبور می کرد تا برخیزد و خودش را از تنهایی و گمراهی برهاند. از فراز تپه ای به سختی بالا می رفت تا آن طرف تپه را بپاید، شاید سنگری، ده کوره ای ، قرارگاهی یا آدمی را بیابد و خودش را نجات دهد، اما جز دره هایی که تودرتوی هم پیچ می خوردند و لابه لای کوه های روبه رو   گم می شدند چیزی پیدا نبود: اَه، لعنتی... آخه این جا کجاست .... آها .... ی ... ی ... کسی این جاها نیست؟...
کمی نفس می گرفت، خودش را از روی تپه به سمت پایین می سُراند. برمی خاست. پای چپش را به دنبال خودش می کشید تا بر فراز تپه ای دیگر که چند متر آن طرف تر قد کشیده بود، برساند. می خواست از غروب، از تاریکی جلو بزند و پیش از فرا رسیدن شب، خودش را به جایی برساند. اما نمی دانست کجا و چطور.
بعد از چندبار زمین خوردن و برخاستن، توانست خودش را به دامنه ی تپه نسبتاً بلندی برساند. احساس کرد چشم هایش سیاهی می روند. پیش از آن که بیفتد، تعادلش را حفظ کرد و به صخره ی ستبری تکیه داد و نشست. اسلحه اش را کنار دستش روی زمین رها کرد. قمقمه  را از کیسه چرمی اش بیرون کشید. درش را باز کرد و یک جرعه آب نوشید. یک مشت آب هم به روی صورتش پاشید. سرحال تر شد. چشم هایش را بست و باز کرد. هنوز می توانست خوب ببیند، قمقمه را تکان داد تا مقدار آب آن را اندازه بگیرد. به نظر می رسید که دو سه جرعه آب بیشتر ندارد: خدایا خودم را به تو می سپارم... نجاتم بده.
پای چپش را جابه جا کرد. لخته های خشک شده ی خون روی شلوارش تا گردنه ی پوتین به چشم می-خورد: با این پام چی کار کنم؟... اگه جایی رو پیدا نکنم، تا صبح تلف می شم... تازه اگه حیوون درنده ای به سراغم نیاد.
با خودش اندیشید که بعد از قدری استراحت می تواند به تلاشش ادامه دهد. اما هیچ قصد نداشت که بخوابد. چون می دانست که به خاطر خستگی زیاد اگر چشم روی هم بگذارد به خواب عمیقی فرومی رود و ممکن است در خواب به خاطر خون ریزی زیاد و خستگی مفرطی که داشت به حالت اغما برود. تازه نمی خواست روشنایی روز را برای پیدا کردن جایی مناسب از دست بدهد.
چشم هایش را روی هم نگذاشت. از جبیب پیراهنش یک قلم و کاغد یادداشت بیرون کشید و خودش را مشغول نوشتن کرد: نمی دانم این جا کجاست. لابه  لای کوه های غرب کشور عزیزم ایران و یا شاید شرق کشور بعثی عراق. فقط تنها چیزی که می دانم این است که دیشب در یک عملیات ایزایی، هم از طرف عراقی ها و هم از طرف کومله ها کمین خوردیم. بچه ها تار و مار شدند.
چشم هایش بسته می شد و سرش آرام به سمت زانو خم می شد. از چرت می پرید و سرش را تکان می داد و قلم را روی کاغذ می سُراند:  نمی دانم غیر از من چند نفر توانستند از مهلکه جان سالم به در ببرند. من در آخرین لحظه های گریز از دره ای که در آن از روبه رو و پشت سر محاصره شده بودیم، تیر خوردم. پای چپ من در ناحیه ران، زخمی شد و گلوله ران پایم را تا حد استخوان پاره کرد و شکافت. نمی دانم کدام سمتی فرار کردم و چطور از آن مهلکه نجات یافتم. فقط می دانم که تا آلان که در این گوشه از کوهستان های مرزی افتاده ام، کشان، کشان و نفس زنان راه رفتم. همین حالا هم هی سرم گیج می رود. هی چشم هایم سیاهی می-روند، و گاهی احساس تهوع می کنم.
سرعت نوشتنش کند می شد. کند و کندتر تاجایی که دست راستش  از روی زانویش لیز خورد و افتاد پایین. از خواب پرید و نگاهی به اطراف کرد. چیز تازه ای دیده نمی شد. با آب قمقمه دستانش را مرطوب کرد و وقتی به چشم هایش می مالید، تکرار می کرد: باید بنویسم، نباید بخوابم . . . نباید بخوابم.
قلمش را از روی زمین برداشت و ادامه داد:  از نیمه شب دیشب تا الان یکسره از شکاف ران پای چپم خون می رود. به نظر می رسد هنوز تا غروب 2-3 ساعتی مانده. خدا کند پیش از فرا رسیدن شب آن قدر رمق داشته باشم که جایی یا کسی را برای نجات از این وضعیت پیدا کنم. تا فراموش نکردم یکی  _ دو مطلب مهم را باید بنویسم. دیشب موقع گریز از محاصره، پلاکم را گم کردم، نمی دانم چطور؟ برای همین لازم می بینم که مشخصاتم را به صورت دقیق در کاغذی یادداشت کنم و داخل جیبم بگذارم تا اگر خدای ناکرده دراین مکانِ ناملعوم کشته شدم، حداقل جسدم به زادگاهم و به آغوش خانواده ام بازگردد.
چند ثانیه درنگ کرد. بعد با دستی لرزان و خطی درشت تر روی سطر میانی کاغذ نوشت: مشخصات فردی من. و بی حال و بی رمق ادامه داد: این جانب اسدالله یوسفیان حمیدآبادی، فرزند امرالله، سرباز تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران،  لشکر 21 حمزه، اعزامی از ساری، متولد 1342 هستم. دوست دارم خواهرم انیس چشم به راه من نباشد و مادرم مرا درآغوش بکشد و با جنازه ی من روبه رو نگردد. دوست دارم اگر جان به جان آفرین تسلیم کردم و در راه پاسداری از خاک وطنم کشته شدم، پیکرم به وطنم بازگردد و در میان دشت های سرسبز مازندران در کنار ساحل نیلگون خزر به خاک سپرده شود.
باد از فرو دست دره به سمت فرازهای کوهستان چرخش پیدا کرده بود. اسدالله که با دست های بی رمقش قلم را روی کاغذ یادداشت می لغزاند درنگ کرد. وزش باد را روی گونه های خودش حس کرد. سرش را از روی کاغذ برداشت و در حالی که اطراف را نگاه می کرد با خودش گفت: به ما یاد دادند که هرگاه نسیم کوهستان از پایین به بالا می وزد، یعنی روز به پایان خود نزدیک می شود.
اسدالله این نکته ی مهم را هم می دانست که این پایان یافتن روز در کوهستان به خاطر وجود ارتفاعات و پنهان شدن خورشید پشت کوه ها و گسترش سریع سایه ها  بسیار زودتر اتفاق می افتد.
برای لحظه ای کاغذ را روی ران پای راستش رها کرد و سعی کرد تا قمقمه اش را از کیسه ی چرمی چسبیده به کمرش بیرون بکشد وجرعه ای آب بنوشد برای این که دهانش را تر کند.
باد، خیلی آرام کاغذ یادداشت او را برداشت و در هوا چرخاند و چرخاند و چند متر آن طرف تر،  پایین تپه ای که روی آن نشسته بود، روی سنگ ریزه ها رها کرد.
اسدالله تا به خودش بیاید و کاغذ یادداشتش را از هوا بغاپد، دیر شده بود. قمقمه از دستش افتاد و چند جرعه آب داخل آن روی زمین ریخت. نیروی او تحلیل رفته بود. قدرت بلند شدن نداشت خواب و خستگی و درد به او فشار می آورد. نفس عمیقی کشید. سعی کرد تا به سمت کاغذ برود. با دست چپ زیر زانوی پای زخمی اش را گرفت و خیلی آرام بلند کرد و با دست راست در سراشیبی تپه خودش را به سمت پایین برای رسیدن به کاغذ یادداشت که در کف دره به آهنگ باد می رقصید، سُراند. یکی ـ دو متری از اسلحه، قمقمه و
تخته سنگ فاصله نگرفته بود که تعادلش به هم خورد و غلت زنان به سمت پایین دره سقوط کرد. باد شدیدتر شد و کاغذ یادداشت دورتر و دورتر.
اسدالله برای دقایقی از حال رفت. مدتی گدشت تا کمی نیرو در او جمع شود. وقتی چشم باز کرد  روشنایی، آخرین دقایقش را در کوهستان سپری می كرد. خواست به سمت صخره باز گردد، اما رمقی در خود ندید. به پشت دراز کشید. به آسمان نگاه کرد، به فراز قله هایی که تا دل آسمان قد کشیده بودند و در تاریک و روشن انتهای روز به خاطر ابرهای خاکستری و پرحجم و آبستن کوهستانی که به تازگی اطراف آن ها گرفته بودند، به سختی دیده می شدند. به این اندیشید که تنها یک راه برای شناساندن خودش دارد. انگشت سبابه ی دست راستش را با زحمت به محل بریدگی ران سمت چپش مالید و سعی کرد که روی پیراهنش بنویسد: اسدالله یوسفیان. هنوز نوشتن او به حرف دال کلمه ی اسدالله نرسیده بود که فضای تاریک کوهستان با جهیدن برقی روشن شد و چند ثانیه بعد صدای رعد، کوهستان را لرزاند و پشت سر آن قطرات باران آرام آرام باریدن گرفت و خون نوشته ی روی پیراهن اسدالله شسته  می شد. دست از نوشتن برداشت و همچنان که به انتهای آسمان خیره شده بود با خود اندیشید: چه طورخواهد شد؟ و تا چند ساعت دیگر می تواند زنده باشد؟   
چشم هایش را بست. قطرات اشک از گوشه ی چشم هایش به سمت سنگریزه های زیر سرش سرازیر شد. چشمانش را گشود و به آسمان تاریک که بلندی ها را احاطه کرده بودند، خیره شد. لبخند تلخی لب هایش را از هم باز نمود: وقتی آدمی به صفر می رسد، به زمان هیچ، مکان هیچ، همه جا هست، ... بدون آن که به زادگاهم بازگردم، خواهرم را درآغوش  می کشم، ... مادرم را می بوسم...  .
اسدالله به سختی نفسی تازه کرد، چشم هایش را روی هم گذاشت، لب هایش را  مکید و آرام و سخت ادامه داد:  زمان صفر ... زمان هیچ ... مکانی که همین جاست، همین جایی که هیچ  جا نیست.



 پس از چنـدی غـریبـی بـی نشـانـی                 خدا می خـواست در غـربت نمانـی
   از آن غربت به این غربت مکان داشت                شهیـدی که نه ردی نه نشـان داشت
خدا می خواست که روستای ورکی در کنار 9 شهید از سبک بالان عاشق که از جوانان رشید و دلیر این محل بودند، پذیرای مهمان دیگری از شهدای گمنام نیز باشد. توفیقی که نصیب هر قوم و ملتی نمی شود، مگر آن که خدا بخواهد.
سال های نه چندان دور، رزمنده ی دلاوری به نام عابدی در گیر و دار پیکار و نبرد با اهریمنان دیوصفت مفقود می شود. مدت ها بعد پدر ایشان، حاج محمدحسین، جهت جستجو و پی گیری به معراج الشهدای تهران می رود. در آن جا پس از بازبینی و مشاهده ی پیکر پاک چند شهید، جنازه ای که نشانی هایی از پسرش در بدن داشت را شناسایی کرده و تحویل می گیرد. پسر حاج محمدحسین در سنین نوجوانی در حادثه ای پایش شکسته بود و میله ی پلاتینی در پایش کار گذاشته بودند. پیکر مطهر شهیدی که حاج محمدحسین به عنوان فرزندش از معراج الشهدای تهران تحویل می گیرد، همین نشانه را در پایش داشت. از این رو برای خانواده ی عابدی اطمینان حاصل می شود که فرزندشان شهید شد.
بعد از تشییع باشکوه و اجرای آیین های ویژه ی اسلامی و ایرانی، پیکر پاک شهید در گلزار شهدای روستای ورکی در جوار 9 شهید دیگر دفن می شود. دو سال از ماجرای خاک سپاری می گذرد و مراسم  سالگرد  شهید همراه دیگر شهدای محل برگزار می گردد. تا این که به خانواده ی عابدی خبر می رسد که فرزند شما اسیر بوده و اسم و نشانی اش همرا با دیگر اسرایی که در حال آزادی هستند، ارسال شده است.
پس از مدتی انتظار، آزاده ی مورد نظر یعنی عابدی همراهِ دیگر اسرای ایرانی به خاک میهن بازمی گردد و صحت موضوع تأیید می شود.
از آن پس سنگ قبر شهیدی که با نام عابدی در محل خاک سپاری شده بود به: غریب شهید، تغییر پیدا می کند و این شهید نزد مردم از اهمیت خاصی برخودار می گردد و ارادت مردم به او روز افزون می شود.
درست است که در روستای ورکی مردم به خاطر بازشناسی این شهید گمنام از سایر شهدای محل، نام غریب شهید را بر او نهادند، اما به واقع در عصرهای پنج شنبه ی هر هفته و زمان برگزاری مراسمات ویژه ی شهدا، پذیرایی بهتر و بیشتری از این غربت نشین آشنا می کنند.
مردم ورکی حضور این سرباز فداکار، بی نام و نشان و دورافتاده از وطن را  مغتنم شمرده و او را در بنای یادمان باشکوهی که به همت بنیاد شهید استان و همیاری و تلاش خودشان برای فرزندان شهید خود ساختند به گرمی و شور و از روی اخلاص جای دادند و با این عمل نیکو به این شهید نام و نشان بخشیدند.


در امتداد جنوب غربی فریدون کنار، پس از این که 6 کیلومتر دشتی سرسبز و چشم اندازهای دل انگیز را پشت سر گذاشتیم، به روستایی رسیدیم به نام اِزباران. بر سر زبان هاست که مردم این آبادی در میان روستاهای منطقه بیشترین شهید را تقدیم خدا کردند. پس همین مهم ما را وادار می کند تا در اولین گام بعد از ورود به روستای اِزباران سری به گلزار شهدای آن بزنیم.


موقعیت جغرافیایی روستای اِزباران فریدون کنار در نقشه ی آبادی های استان مازندران

در گلزار شهدای اِزباران که عطر بهشت در فضای آن پراکنده است، هنگام قرائت فاتحه بر مزار شهدا به سنگ قبری برمی خوریم که اضلاع نورش ناآشناست و شمیم حضور او بوی غربت می دهد. اما پس از کمی درنگ و تأمل درمی یابیم که این چهره ی غریب به دعوت شهیدان همرزمش که اهل اِزباران بودند قدم رنجه کرده و برای همیشه در این مکان ماندگار شده است.


گلزار شهدای روستای ازباران فریدون کنار



مزار مطهر شهیدی گمنام در گلزار شهدای روستای ازباران فریدون کنار



شهدای گمنام سیدنظام الدین، پایان زیارت عاشقانه ای که با اهل آسمان این مکان داشتی، تو را بر بال ملائک سوار می کنند و به دیاری رهسپار می نمایند که دو نفر از دوستان شان در  آن جا در تنهایی و سکوت میان سبزه زار های بهشتی که دورِ خانه ی ابدی شان را فرا گرفته، شمع  عشق روشن کردند و کنج عزلت گزیدند.
این جا که از بال ملائک فرود می آیی روستای سراج کلای قائم شهر است و بیش از دو هزار متر از حاشیه ی غربی شهر دورتر نمی رود.
در این گوشه از خاک می توانی خدا را از پنجره ی دل های مردم سراج کلا که به سمت ابدیت باز می شود، ببینی.
این جا ترنم حضور عشق را لمس می کنی. ترنم دل نشین هم صدایی مردمی مهربان با شهدایی که نام و نشان خویش را به  مهر و آب و آبادانی بخشیدند.


این جا همه دست به دست هم دادند تا عشق تا شهید تا خاطرات سال های حضور برای همیشه ماندگار شود.
 مردم سراج کلا همان گونه که دو شهید گمنام را به نام و آوازه ی نیک خویش نام و نشان بخشیدند و با آغوش باز آن ها را در خانه های دل شان جای دادند، زائران این مردان آسمانی را هم به گرمی و شوق پذیرایی می کنند و آن ها را مهمان محبت و صفای همیشگی شان می نمایند.



از شلمچه تا سوخته کلا راهی بس دراز است و از سال 65 تا 73، هشت سال آزگار زیر لایه های خاک معطل ماندن طاقت فرساست.
چرا وقتی خواستی بازگردی، این جا را برگزیدی؟ از تو خواستند یا تو خود خواستی که قدم رنجه کنی و روی چشم ما پا بگذاری؟
چرا تا شلمچه، پنجمین کربلای ایران زمین، رفته بودی؟ می خواستی عاشورا به پا کنی؟ ماجرایت شبیه  ماجرای حسین شهید است! او گمنام نشد، هرچند کسی او را نشناخت! اما سرش تا شام رفت و پیکرش در کربلا ماند. از قطعه های بدن تو کدام یک در کربلايِ 5 ماند و کدام پاره از پیکر پاکت قسمت مردم سوخته کلا شد؟


این جملات زمزمه های ناخودآگاهی است که وقتی با مزار شهید گمنام سوخته کلا روبه رو می شوی بر زبانت جاری خواهد شد!
سوخته کلا 5 کیلومتر از قائم شهر فاصله دارد و در جاده ی نظامی واقع شده است. وارد مزار شهدای سوخته کلا که شدی جلوی در ورودی بقعه ی امام زاده اش، قبور مطهر شهدای این آبادی که شهید گمنامی را در میان گرفتند، توجه ات را به خود جلب  می کند. در این جا صمیمیت تام و تمامی بین شهدا جاری است.


   رسم است بین آن ها، که  پیش از ورد هر زائری به صحن امام زاده، حمد و سوره ای از وی هدیه می-گیرند. این شیوه ی پذیرایی آن ها از مردم است و بدین صورت هم خود بهره  می برند و هم هدیه  دهنده  را  بهره مند می کنند.



به راستی چه حکمتی در این داستان نهفته است که روزی خوران خوان گسترده ی نعمت الهی در جهان  پراکنده شدند؟
چرا در گوشه های دور و نزدیک سرزمین های ظهور، افرادی خانه کردند که از تبار انتظار هستند؟ بین این منتظران آرام گرفته در خاک و منجی هزاره ی سیزدهم چه رابطه ای نهفته است؟
میان این دو یاوران الهی، آن هایی که مخاطب راستین آیه ی ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم، هستند، چه رازی پنهان شده است؟
چرا 170 مرد به صورتی رازگونه و ناشناس خود را به این گوشه از جهان رساندند؟ مگر دنیا آبستن چه حادثه ایی است که مردان رزم و سلحشورانی بی باک، پیشاپیش، خود را در سراسر زمین زیر لایه هایی از خاک های مطهر پنهان کردند و آماده ی اشاره ای از آسمان ایستاده اند؟
آیا ممکن است اینان همان یارانی باشند که در زمان ظهور امام عصر(عج) برای این که به ندای هل من ناصرٍ ینصرنی اش بی درنگ پاسخ بگویند سر از خاک برمی آورند؟


همه چیز در جهانِ ممکناتی که ما در آن به سر می بریم،  ممکن است! و دور از ذهن نیست و شاید نباید تردید کنیم که این گروه خاص همان هایی هستند که با چنین حکمتی در سرزمین های ظهور پراکنده شدند و در زمان ظهور، فرماندهان سپاه توحید باشند و دوستان شهیدشان که با نام و نشان در زادگاه های خود آرام گرفته اند سربازان آن ها.
دور نرویم. کمی این طرف تر دنیا، گوشه ی از یاد رفته ای در روستای قادیکلای ارطه که در 8 کیلومتری قائم شهر به سمت طلوع آفتاب قرار دارد، یکی از همین فرماندهان سپاه توحید آرام گرفته و منتظر ظهور موعود و منجی آخرالزمان است.


از واژه های باصلابتی که روی در ورودی خانه ی ساده و بی تکلفش حک کرده است می توان به استواری ایمان و عقیده، نیز انتظار فرج وی پی برد.



اگر در کوچه ای، محله ای، شهری، دیاری و یا راه و بی راهی خانه ای دیدی که روی در ورودی آن نوشته است: مسافر کربلا، درنگ کن و سری به گذشته ی نه چندان دور این سرزمین بزن. سال هایی را به یاد بیاور که در ایران مردانی از پیروان حسین شهید، گروه گروه و دسته دسته به شوق زیارتش بار سفر می بستند و به راه می افتادند.
این مسافران راه گم نکرده اند که در محله ها و شهرها و یا کوچه پس کوچه های دور افتاده از  کربلا خانه دارند، بلکه پس از زیارت خون خدا از انفاس روحانی اش بهره مند شدند و روح و جسم شان متبرک به روح قدسی و ملکوتی حسین شهید شد و به درخواست و تمنای مردم همان محله ها و شهرها، خانه  های کوچکی در دیارشان برگزیدند تا به انفاس قدسی خویش آنان را بهره مند سازند.


در روستای سفیدچاه که بیش از 30 کیلومتر از گلوگاه به سمت جنوب فاصله دارد و در بخش یانه سر واقع شده، بسیجی دلاوری بود به نام کلبادی که در استان کردستان خدمت می کرد. این بسیجی جوان، یک روز طی درگیری، به دست کومله دمکرات ها که از آشوب گران داخلی بر علیه نظام و انقلاب بودند، دستگیر می شود. همان روز اتومبیل یکی از هم رزمانش توسط نیروهای کومله دمکرات در یک کمین غیر منتظره به آتش کشیده می شود و دوست هم رزمش در آتش می سوزد و به شهادت می رسد.
نیروهای خودی با این تفکر که سرنشین اتومبیل کلبادی بوده و در حین انجام مأموریت به شهادت رسیده، پیکر مطهر شهید را که به خاطر سوختگی شدید قابل شناسایی نبود، تحت عنوان شهید کلبادی به سفیدچاه آورده و به همراهی خانواده ی کلبادی و اهالی روستای سفید چاه و مردم آبادی های اطراف پس از تشییع باشکوهی به خاک می سپارند.


سال ها بعد بسیجی جوان یعنی کلبادی از دست نیروهای کومله رهایی یافته، آزاد می شود و به زادگاه خودش روستای سفید چاه، باز می گردد. از آن پس روی سنگ قبر شهیدی که به دست نیروهای منافق دمکرات به شهادت رسیده بود، با تیتر درشتی حک می کنند: مسافر کربلا؛ شهید گمنام.
گلزار شهدای روستای سفید چاه یک تکه از بهشت است با این تفاوت که روی  زمین قرار دارد البته با جمعیت مثال زدنی شاهدان آسمانی که در آنجا آرام گرفته اند.
مسافران کربلا در گلزار شهدای سفیدچاه فراوانند و از روستاها و آبادی های دور و نزدیک که در اطراف سفیدچاه قرار دارند به خاطر هم نشینی ابدی با یکی از نوادگان اهل بیت که در میانه ی این گلزارِ بهشتی خانه دارد به این مکان مقدس آمده اند و گردهم جمع شدند. همه ی آن ها نام و نشان دارند، مگر همان شهیدی که سال ها با نام شهید کلبادی در این جا خانه کرده بود و پس از بازگشت بسیجی دلاور کلبادی، نام و نشانش را به او تقدیم  کرد و بی نام و نشان شد و ماندن در گلزار شهدای سفیدچاه را بر رفتن به زادگاه خود ترجیح داد و این مکان را به عنوان زیست گاه ابدی خویش برگزید و ماندگار شد.


از کلوده که بیرون آمدی بپیچ به سمت طلوع آفتاب. آن قدر برو تا به آبادی برسی که موقعیت جغرافیایی-اش 21 کیلومتری شهر محمودآباد و در حاشیه ی جنوب شرقی آن باشد. همین جا قدری درنگ کن. دستی به آب
بزن و صورت و سیرتت را با وضو منور ساز. آن گاه راه گلزار شهدای روستای زنگی کلا را در پیش بگیر. آن جا خواهی دید که سواران خورشید چه استوار و باصلابت بر پهنه ی هستی می تابند و هر کدامشان با نام و نشانی شُهره اند و آوازه ی شورآفرینی و حماسه های شان عالم گیر.


بنای یادمان شهدای روستای زنگی کلای محمودآباد که مزار مطهر یک شهید گمنام نیز در آن قرار دارد

این جا هیچ حریفی نمی تواند هماورد این دلیرمردان و پهلوانان عرصه ی پیکار و جهاد باشد. اینان گوی سبقت را در عرصه ی عشق و فداکاری از عالمیان ربوده اند و مشمول آیه ی ثلَّتٌ من الآخرین شدند.
این مشعل های فروزان در جوار خود پذیرای شهیدی گمنام  هستند و او را در کلبه دوستی ها و   صمیمیت های خویش به گرمی و شور جای دادند. او اگر چه برای ما خاک نشینان گمنام است و بی نشان، اما برای همرزمان شهید خود در زنگی کلا چهره ای آشنا و با نام و نشان دارد. او شب های زیادی را با شهیدان این آبادی، هم نشینِ سنگر و هم رزم عملیات ها بوده است.
این جا به عمق اندیشه های مردم مازندران و ارج گذاری های شان نسبت به شهدا، پی خواهی برد وقتی زیر سقفی زیبا و روی سکویی مرمرین، پیشگاه قبور شهدا به عنوان بنای یادمان قرار بگیری.



دوست داریم که باد صبا خاکسترمان را به کربلا ببرد تا جسم سوخته ی مان زیارت عاشورا بخواند.



این جملات سفارش 5 شهید گمنامی است که در 8 کیلومتری محمودآباد به سمت جنوب، در حیاط مسجد روستای کلوده، کنار هم در آرامشی ابدی، خاک غربت بر سر کشیده اند؛ و چه قدر خشنود خواهند شد اگر بتوانی پس از حضور بر سر مزار مطهرشان زیارت عاشورایی برای شان بخوانی.
اینان فرزندان عاشورا و پرچمداران نهضت حسینی اند. خون حسین در رگ های شان جاری بود و عشق حسین در دل های شان می جوشید.



مرقد پاک و مطهر پنج شهید گمنام در حیاط مسجد روستای کلوده محمودآباد

زیارت عاشورا زمزمه ی تنهایی  آن ها بود و فلسفه ی شهادت شان. السلام علیک یا ثارالله و بن ثاره والوتر المَوتُور. السلام علی الحسین و علی اصحاب الحسین و علی اولاد الحسین و علی انصار الحسین.
این شیران شرزه و دلاوران بی پروا، انصار و یاران وفادار حسین بودند و وقتی در زیارت عاشورا به انصار حسین سلام می دهی، آن ها بی درنگ سلامت را پاسخ می گویند و دور از ذهن نیست که در قیامت تو را شفاعت کنند و در کنار خویش زیر درختان پرسایه و در جوار نهرهای زلال و خروشان پذیرا باشند.



اهالی و شورای اسلامی روستای بهزادکلا، که در 3 کیلومتری جاده ی نکا به سمت نیروگاه قرار دارد، قطعه زمینی را به عنوان آرامگاه اخروی مومنین درنظر داشتند.  با هماهنگی و هم اندیشی امام جمعه ی نکا، صلاح را در این دیدند که اولین مومنی که در آن جا به خاک سپرده می شود، انسانی باشد از تبار پاکان ، همان ها که خدا را به جای جان برگزیدند تا مزارشان زیارتگاه اهل دل و مأمن و ملجا بی کسان و حاجت مندان گردد. از این رو طی درخواستی به گرمی و شور پذیرای شهیدی گمنام شدند.


هم اکنون مردم شریف و خوش طینت بهزادکلا، روزها و شب های زندگی  خود را در کنار مهمان شایسته  و باکرامتی سپری می کنند که هم نزد خدا روزی می خورد و هم از استقبال گرم و پرشور و عنایات و توجهات  اهالی محل بهره مند است و عصرهای پنج  شنبه سفره ی وجود ساکنین این آبادی را لبریز از فیوضات الهی و برکات عرشی می نماید.
او نزد خدا در زمین عرش خانه ای بی بدیل دارد و قصری باشکوه نشیمن گاه اوست. تنها نگرانی اش این است که جوانانی چون جوانان برومند بهزادکلا چقدر در زندگی شان رشادت ها و دلیرمردی های مردانی چون او را به یاد دارند و آیا از آن ها چگونگی دفاع از عزت، شرف و ناموس را فرا می گیرند؟


این بار می خواهم ماجرای عجیبی را برای تان نقل کنم. داستان یک غریب و چگونگی غربتش. ماجرای شهید گمنام روستای کرسی نور. تنها شهید گمنامی که نام دارد اما نشانی ندارد.
نیمه های جاده ی هراز، مسیر انحرافی و میان بری به سمت بلده ی نور باز می شود. در میانه های این مسیر راه شوسه ای تو را از جاده ی اصلی به سمت روستایی می برد به نام کرسی و در گلزار شهدای آن شهید گمنامی می بینی که روی سنگ مزارش نوشته است: قنبر مزروعی. او تنها شهید گمنام مازندران است که نام و شهرتش معلوم است، اما کسی از زادگاه و موطنش خبر ندارد.


موقعیت روستای کرسی نور در نقشه ی آبادی های مازندران

ماجرا از این قرار بود که در یکی از پادگان های ارتش، دو سرباز رشید و دلیر خدمت می کردند که نام و شهرت هردوی آن ها قنبر مزروعی بود و جالب تر این که این دو سرباز در یک گردان و یک گروهان هم خدمت بودند. یکی از این دو مازندرانی و اهل روستای کرسيِ نور بود. از قضا در عملیاتی هر دوی آن ها به شهادت می رسند. پیکر مطهر و پاک قنبر مزروعی نوری، دیرتر پیدا می شود. از این رو دوست هم خدمت و هم نامش را به اشتباه از آن جایی که طوری جراحت برداشته بود که قابل شناسایی نبود، به جای او به روستای کرسی می برند و پس از تشییع باشکوهی به خاک می سپارند.
 

 مزار مطهر و خانه ی نورانی شهید گمنام قنبر مزروعی در روستای کرسی نور

درست در هفتمین روز مراسم شهادت و خاک سپاری این شهید بزرگوار، پیکر شهید قنبر مزروعی نوری را که اهل روستای کرسی بود، به زادگاهش می آورند و پس از شناسایی کامل و دقیق به خانواده اش تحویل می دهند، اما از آن جایی که جز نام، دیگر مشخصات و پلاک شناسایی شهید گمنام مزروعی مفقود شده بود و نمی دانستند اعزامی از کدام شهر می باشد، ناگزیر او را در همان روستای کرسی مهمان دائمی مردم خون گرم و باصفایش کردند و در همان جا برای همیشه ماندگار شد. تا خدا چه بخواهد.
شهید گمنام روستای کرسی غریب نیست، چون مردم این جا او را در میان شکسته های دل خود جای دادند. برای خانواده ی بزرگوار شهید مزروعی نیز، او مانند پسر شهیدشان می باشد، اما ماجرای غربت او بسیار تأثر برانگیز است و دل های سوخته را به درد می آورد.
ماجرای غربت او بی شباهت به ماجرای غربت مولایش ثامن الائمه، امام علی ابن موسی الرضا نیست. آن گونه که این امام همام نیز نام و نشان داشت و برای همه آشنا بود، لیکن پیکر پاک و مطهرش پس از شهادت به شهر و دیار خویش بازنگشت و در غربت به خاک سپرده شد.
شاید روزی بیاید که تو را به نامت بشناسند و نقاب گمنامی را از چهره ات بردارند و به آغوش باز منتظرانت بازگردی.



لابه لای ارتفاعات البرز، در همسايگی قله ی دماوند ـ بلندترين نقطه ی عشق در مازندران و ايران ـ آن جا که تمام دنيا زير پاهايت تصوير می شود، آن جا که آخرين التماس زمين براي رسيدن به آسمان به گوش می رسد، پنج خورشيد دست در دست يکديگر دادند و تا بی نهايت زمين را نورافشانی می کنند و تمام مردم جهان را از  نعمت تابش خويش بهره مند می نمايند.


دورنمای امام زاده ای درگلزار شهدای شهر لاريجان که پنج شهيد گمنام را در خود جای داده است

در مسير جاده ی هراز به سمت تهران، بايد 79 کيلومتر از آمل دور شوی و بارها و بارها لابه لای بلندی های ميانی البرز پيچ و تاب بخوری تا به گلزار شهدای شهر لاريجان، آن جايی که اين پنج خورشيد در همسايگی دماوند، دست تابش بر سر مردم جهان می کشند، برسی. پس در کثرت نور و شعاع درخشش آن ها کور خواهی شد و چشم ظاهربينت را از دست خواهی داد، اما ديده ی باطنت به روی جهان ماسِوا باز خواهد شد و آنچه ناديدنی است را خواهی ديد.



امروز که این سطور را می نویسم، 24 سال از شهادتت می گذرد. 24 سال از چشم انتظاری مادری که تو را به دست باد سپرده بود. 24 بهار از عمر پدرت که چشم هایش را بر دروازه ی حیاط خانه برای بازگشت تو کاشته بود، به پاییز گرایید. چرا به آغوش خانواده ات بازنگشتی و این همه چشم به راهی را پاسخ ندادی؟ چرا این همه تحمل و بردباری را در وجود مادرت وسعت بخشیدی؟ چرا شعله های اشک های پدرت را در بی نهایت شکیبایی، آرام آرام خاموش نمودی؟
بی شک در پاسخ من خواهی گفت: چه تفاوتی دارد که من به خانه بازمی گشتم یا به جایی دیگر؟ درست این بود که من به سمت خدا بازگشتم و این را پدر و مادرم خوب می دانند! آن ها از نیامدن من نمی گریند، آن ها از این که معجزه ای نصیب شان شد و از میان این  همه پدر و مادرهای دنیا، خدا قربانی آن ها را پذیرفت ذوق زده اند.
واقعیت این است که من نمی دانم تو چه می گویی و مثل من فراوانند. با این همه تردیدی نیست که تو، درست می گویی. چه تفاوتی دارد این که هم اکنون پاره های تنت در گله کلای بابل باشد یا در زادگاه خودت. مهم  این است که تو ضرورت رفتن را درک کردی و وقتی خدا تو را خواست، تو اجابت نمودی.


تودرتويِ کوه های ساری، لابه لای بلندی های میانی رشته  کوه البرز، آن جا که عقاب های تیزپرواز آشیانه  می سازند، هزاران پا فراتر از سطح خاک، چهار کبوتر یا شاید چهار عقاب تیزپروازِ آسمان های اول تا هفتم، خانه های ساده ای اختیار کردند و هر روز و هر لحظه آماده اند تا زمینیان را از سکوی خاک به سمت فرودگاه عرش پرواز دهند.
آن جایی که این بلندپروازان گمنام خانه دارند، نام زمینی اش کیاسر است و نشانی  خاکی اش 73 کیلومتری جنوب شرقی ساری، کسی از کوچه پس کوچه های عرشی و خیابان های آسمانی اش خبر ندارد.
اهالی کیاسر همین قدر می دانند که شاید این بزرگ مردان از خلبانان ارتش جمهوری اسلامی ایران بودند که بعد از شهادت در بی نشانی تمام قله های بلند ایران را برای منزل گاه ابدی خویش برگزیدند تا لحظه های اوج پرواز در خاطر روحانی شان برای همیشه زنده بماند و از فراز آسمان، شاهد باشند که ما در برابر ایثار، از خودگذشتگی و پرپرشدن شان در راه زنده ماندن دین و حفظ شرف، چقدر به دین و شرف ایرانـی  ـ اسلامی مان پای بندیم.


این جا معراج آدمی مشهود است و مردم کیاسر را هر غروب پنج شنبه می بینی که دسته دسته به پای بوس شهدای گمنام می شتابند. اشک شوق تقدیم شان می کنند و حاجت خویش می طلبند و خالصانه  در تلاشند تا بنایی درخور و خانه ای شایسته ی این نام آوران تدارک ببینند.  



عطش بود و دیگر هیچ و تشنگی تا عمق جانت را می سوزاند. تیر عشق، پایت را با زمین داغ جنگ، گره زده بود و توان برخاستن را از تو می گرفت.
خیلی تقلا کردی تا خودت را به اروند که از چند متری ات می گذشت، برسانی و لبی تر کنی، اما ترکش-های ریز و درشتی که زیر پوست بدنت جا خوش کرده بودند، مانع می شدند.
خلاصه دیری نپایید که ترکش ها و تیر، دست به دست هم دادند و در شرایطی جان فرسا و آرام آرام تو را تا کناره ی اروند رساندند. دستت را دراز کردی و مشتی آب برداشتی و لاجرعه شهادت را سرکشیدی.


مزار مطهر و قدسی شهیدی گمنام در چمستان نور

اروند تو را می پایید و لحظه های سیراب شدنت را می دید. دلش گرفت. طاقت نیاورد. غرش کرد و در چشم به هم زدنی تو را برداشت و با خود برد. هیچ کس نمی داند کجا و هیچ کسی ندید و نفهمید چرا؟ فقط سال ها بعد، زمانی که اشک های اروند برای همیشه خشک شده بود، عده ای از دوستانت گذرشان به انتهای اروند،  لابه لای نیزارهای جزیره ی مجنون افتاد، تکه های استخوان و پاره های پیراهنت را یافتند و تو را به چمستان نور آوردند و در گلزار شهدای آن به خاک سپردند.
آن روز دوستان تو تلاش زیادی کردند تا پلاکت را بیابند. برای این که می خواستند بدانند، کدام یک از  هم سنگران شان قهرمان مسابقه ی جهاد و دفاع شد و پس از کسب مقام قهرمانی، دور از روزمرگی، خود را به این گوشه از دنیا رساند و غریبانه خانه کرد، اما موفق به یافتن پلاکت نشدند. آن ها نمی دانستند که اروند مدال شهادتت را به یادگار برای خود برداشت و در بایگانی خاطراتش ثبت کرد و در عوض به انتهای مقام   قهرمانی ات، پسوند گمنام بخشید. همان نام همیشگی که به آن در گلزار شهدای چمستان نور شناخته می شوی.



خبر رسیده بود که عبدالعلی مشایخی شهید شده است، اما هیچ اثری از وی به دست نیامده، پیکر پاکش از آن جایی که مفقودالاثر شده بود، به زادگاهش بازنگشت. سال ها به همین منوال گذشت، تا این که آثار و نشانه هایی هنگام جستجو از وی یافتند و به نام شهید عبدالعلی مشایخی به رویان فرستادند و در گلزار شهدای آن به خاک سپردند.


قبور مطهر شهید عبدالعلی مشایخی و شهیدی گمنام در گلزار شهدای رویان نور

اما این پایان ماجرا نیست، بلکه خدا می خواست به دلایلی که برای خود او روشن است و ما را یارای دسترسی به درک و دریافت آن علم و دلایل نیست، یکی از دوستان عبدالعلی را به رویان بیاورد و او را در گلزار شهدای آن مأوی دهد. یکی دو سالی پدر شهید مشایخی به همان مزار مطهری که به نام پسر شهیدش بود بسنده می کرد و در کنار آن برای او مراسمات و آیین های ویژه  برگزار می نمود تا این که این بار گروه تفحص، شناسه های دقیق و روشن تری از پیکر مطهر شهید عبدالعلی مشایخی می یابند و به رویان انتقال می-دهند و در این نوبت با یقین بیشتری به نام شهید عبدالعلی مشایخی  به خاک می سپارند.
 از این پس در گلزار شهدای رویان مزار مطهری بود که به اشتباه تا به امروز شهید عبدالعلی مشایخی خوانده و شناخته می شد و از امروز هیچ کس نمی توانست هیچ نامی روی آن بگذارد جز شهید گمنام.  چه حکمتی در این داستان نهفته بود که پیکر پاک دو شهید با یک نام به گلزار شهدای رویان آورده شد؟ در هر حال این تقدیری برگشت ناپذیر بود که خدا می خواست و برای مردم رویان یک فرصت بی نظیر که بدین طریق پذیرای مردی از سلاله ی پاکی ها و طایفه ی نور باشند.


در کوچه های شهر آمل بوی علم، شامه ی طالبانش را تحريک می کند و آن ها را خواسته و ناخواسته به سمت مردان صبور و عالمان نامدار و پرآوازه اش می کشاند.
نمی شود که به آمل بيايی و سری به خانه ی ساده و زيبای يکی از عالمان شهير اين شهر يعنی علامه حيدر آملی نزنی.
دور نيست، همين ميانه ی شهر آمل است. از هر کسی سراغش را بگيری با انگشت اشاره، دورنمای آرامگاه ابدی اش را به تو نشان خواهد داد.

آرامگاه علامه حيدر آملی از بزرگان دين و دانش ايران در مرکز شهر آمل
علامه حيدر آملی، مردِ دست و دل بازی است. درِ خانه ی علم و معرفتش به روی همه ی بندگان خدا باز است و پذيرای مهمانان زيادی از راه های دور و نزديک می باشد که جهت کسب علم و فراگيری دانش به حضور مبارکش می رسند.
اگر خدا بخواهد، يک روز خدمت علامه حيدر آملی خواهم رسيد و از اين مرد انديشمند تمنا خواهم کرد که: نامدارترين و پرآوازه ترين شاگردانش را به من معرفی نمايد تا انديشه های زلال و عميق علامه را، از آن جايی که کمتر به وی دسترسی دارم از قلم و زبان آن ها فراگيرم.
پس علامه حيدر آملی (رحمت الله عليه) دستم را خواهد گرفت و مرا به حياط خانه ی ابديش رهنمون می شود و چند قدم آن طرف تر کنار بنای يادمان نيم ساخته ای می نشاند، آن گاه به انگشت اشاره پنج مزار نورانی و کوچک را نشانم می دهد و می گويد: اين شاهدان گمنام که در اين جا آرام گرفته اند، از نامدارترين شاگردان من هستند. آن ها يک عمر زحمت مرا در مسير مکتب الهی با شهادت شان بارور کرده اند و در نابودی شرک و زنده کردن دين اسلام و اثبات معاد و ادامه ی نهضت پربار حسينی از جان خود گذاشتند و نام و آوزاه ی خويش را گم کردند. هم از اين روست که مردم شهر آمل به همراهی برخي از متوليان جهت زنده ماندن ياد و خاطره ی اين بزرگ مردان و شاگردان مکتب الهی در حال ساختن بنای يادمانی برای شان هستند. من از اينان نامدارتر و پرآوازه تر که کار به عَمل کردند نه به حرف، شاگردی ندارم.   

بنای يادمان در دست ساخت براي پنج  شهيد گمنام


بدون تردید شنیده اید که یکی از صفات حضرت باری تعالی شهید است. شهید بر وزن فعیل صفت مشبه است. یعنی گواهی و شهادت خدا مقطعی نیست، بلکه به طور دائم شهید و گواه است. ویژگيِ پایدار و ماندگار.
خدا در بخششی باور نکردنی که تنها از خود او ساخته است، این صفت ممتاز و منحصر به فرد خویش را به گروهی از انسان ها ارزانی داشته است. فقط گروهی از آن ها. کسانی که شایستگی شهادت و گواه بودن را داشتند و دارند. تنها آن هایی می توانند شهید باشند که از درون و برونی صادق و یک دست برخوردارند و تزلزل در وجودشان راه ندارد.
در عرصه ی گیتی، پیکارهای بین درست و نادرست و نبردهای میان مردان الهی و پیروان شیطانی، از جمله همین هشت سال دفاع مقدس ما که گروهی از قابیلیان آن را بر مردم ایران زمین تحمیل کرده بودند، خداوند فرصتی در اختیار بشر گذاشت تا در گروه شهیدان قرار گیرند.
در این میان تعدادی از ساکنین زمین برای دست یافتن به این صفت خاص و ویژه از یگدیگر پیشی گرفتند و عرصه را از آن خود کردند. اینان همان مصداق واقعی آیه السابقون والسابقون بودند و از دو گروه تشکیل    می شدند. یک دسته آن هایی که از بخشش الهی بهره مند شدند و مدال شهید را بر گردن آویختند همراه با نام و نشان خویش که بر جهانیان پوشیده نماند. دسته ای دیگر آن هایی بودند که در صف شهیدان و گواهان دائميِ هستی قرارگرفتند، منتهی منهای نام و نشان خویش که جز خدا بر همه ی اهل عالم پوشیده ماند و کسی هم از حکمت و سرّ آن آگاه نبود و نیست.
برخی از افرادِ با کرامات این گروه خود را به مازندران رساندند و در کنار برادران شهید مازندرانی خود کلبه های ساده ای برگزیدند و به مهمان نوازی مردم این دیار و رفاقت با شهدایش خشنودند.
 آن ها به این دیار آمدند تا در روز قیامت استوار و پابرجا، بر شافعان مردم سرزمین مازندران بیافزایند و دستشان را هنگام گذر از پل صراط بگیرند و از آن جایی که امروز به گرمی از طرف ساکنین بی ریای کوه و دشت پهناور آن پذیرایی می شوند، فردا روزی، در عرصه ی بی مجال قیامت، برای شان نزد خداوندِ شهید پادرمیانی کنند تا اندک تقصیرات شان را ندیده بگیرد.
گوشه ای از خاک غریب نشین مازندران زیارت گاهی است در مرکز قائم شهر به نام سید نظام الدین از نواده های پاک پیامبر گرامی اسلام که بارگاهش نهان خانه ی عاشقان و حاجتمندان است.


در این گوشه از زمین که آسمان نشینان ملکوت از آن دورها آن را زلال و پرنور می بینند، چهار شفیع روز قیامت در کسوت شهید اقامت گزیدند و درد دردمندان را دوا می کنند. آن هایی که چشم بصیرت شان باز است و دیده ی دل شان بینا، هر شب شاهد عشق بازی این عاشقان با خدای خویش هستند. آن ها با دوستان شهید خود که در همین مکان در چند قدمی آن ها آشیانه ی ابدی دارند، خلوت های پُرباری می سازند و هر دقیقه  با یاد و خاطره ی لحظه های جنگ و شوخ طبعی های خاصِ حال و هوای آن روزها یکدیگر را شاد و خرسند می-کنند.  آن ها هیچ حرف بیهوده و لغوی نمی زنند و هیچ نمی گویند، الاّ، سلاماً سلاما.