امام زاده

برخی از این عاشقان مهاجر گروهی کوچ می کنند و بعضی از آن ها یکی، یکی و تنها. ما نه این که از سطح خاک فراتر نرفته ایم، از این رو نمی دانیم چه رمزی است که این پرستوهای عاشق به صورت گروهی یا تنهایی کوچ می کنند. ما از فرودستِ آسمان تنها تعدادی مسافر آسمانی را می بینیم که با توشه ای سرشار از صداقت و مهربانی و کوله باری لبریز از شجاعت و جسارت، از برابر چشمان مان می گذرند. نه از فصل مهاجرت شان چیزی در خاطر داریم و نه چرایی هجرت شان ذره ای برای ما روشن است و مهم ترین پرسشی که برای ما بی پاسخ ماند این  که: این پرنده های مهاجر چرا فقط یکبار رفتند و یکبار بازگشتند؟
پنج نفر از این مهاجران جسور که در فصل شور و حال و در بهار عاشقی با کوله باری سرشار از شهامت و دلیری رخت عزیمت به سمت ییلاق نبرد به تن کردند و در پاییز دوستی های پایدار و همدلی های ماندگار  در امام زاده قاسم بابل فرود آمدند و همین جا کلبه ی عرشی بسیار زیبایی اختیار کردند، شهدای گمنامی هستند که  هرچه به آن ها التماس می کنیم که از چرایی و چگونگی هجرت شان بگویند، مهر سکوت بر لب نهادند و هیچ نمی گویند.


گویی ما از نامحرمان محفل عشقیم و از غیب دستی بر سینه ی ما  زدند و راه ورود به سرزمین های نور و روشنی را بر ما بسته اند. هم از این روست که آن ها به ما پاسخ نمی گویند چون بین ما وآن ها دیواری بلند است و آن ها حرف های لغو و بیهوده نمی شنوند و نمی گویند.
این واقعیت را در صحن امام زاده قاسم بابل وقتی کنار مقبره ی زیبای شهدای گمنام آن برای قرائت فاتحه و طلب حاجت و شفاعت نشستی، لمس می کنی! وقتی تنهایی تو را احاطه کرد و به سمت آرامگاه شهدای گمنام آن دویدی و خود را نیازمند آن ها حس کردی و خواستی با این عزیزانی که سال هاست از خاطر ما رفته اند درد دل کنی، می فهمی، و درک می کنی که چه دیوار بلندی بین ما و آن هاست. چقدر ما از آن ها دور شده ایم.

گلزار شهدا

چه خاموش می رفتید آن روز که بر لب هایتان تبسم بدرود جاری بود و چه ساکت بازگشتید امروز که تابوت های تان خالی است.
چه بی قرار بودید وقتی که ساک های تان را می بستید و چه شتابان دنبال بار و بندیل سفرتان که دو قلم بیش نبود، می گشتید و اکنون چه آرام این جا پهلو گرفته اید.
این تناقض ها که در اندیشه ام جاری ساختید، بیانگر کدام قسمت از سَر و سِرّ شما با خداست که من هنوز از درک آن عاجزم؟
چه شده بود که دوشادوش یکدیگر و دست در دست هم برای جهادی عظیم، بی هیچ فوت وقتی راه افتاده بودید و آستین های همت را بالا زده، غرش می کردید و اهل کتاب را در هراسی سخت افکنده بودید؟ چطور اندیشه هاتان صاعقه شده و خرمن اهریمنان را نشانه گرفته بود و پاهاتان را چون ستونی سخت بر خطوط مرزی این خاک گران بار کاشته بودید؟ و شما را چه پیش آمده بود که بعد از آن همه کولاک و طوفان که از خود بروز دادید، بی صدا و خاموش بازگشتید و در این جا میان این همه آشوب زمینیان در شهر بابل آرام گرفته اید؟

با من سخن بگویید ای شمایانی که جسم خاکی به خاک بخشیدید و روح ملکوتی به افلاک. اینک این جهان، غرق در گرداب هلاکت است و از آدمیان آلوده به عصیان، لبریز. هان! بپا خیزید و و از افلاک فرود آیید و این دهکده ی آلودگی و شرک را برچینید و آدم را به بهشت بازگردانید. من از مرز جنون تا این گوشه ی دنیا در پی شما آمده ام تا آرامگاه معتمدی بابل. این من و این شما، ای شاهدان چشم خاک مرا دریابید و به سوی خویش فراخوانید.
   من جای جای کوه و دشت را دنبال شما، سبز قامتان، گشتم. هر کجا ردپایی از شما یافتم با سر دویدم. در هر زمینی حضور داشتید و در هر مکانی عطر شهادت تان پراکنده بود. تا رسیدن به شما راهی بس دراز پیمودم و اینک که بر بالین پاکتان دست به سمت فاتحه می برم، مرا دست خالی برنگردانید. این جا شما 12 تن بی نام نشان هستید در کنار تن های پاکی که روی سینه کش خانه های سنگ فرش شان اسم های شان حک شده است. هر کدام تان به اندازه ی یک آسمان وسعت دارید. 12 آسمان، بی نهایت گستردگی است. مرا در بی نهایت حضور خود پذیرا باشید و برای من  نزد خدا  شفاعت کنید.



گلزار شهدا

دلم می گیرد. دلم به اندازه ی یک ابر می گیرد، وقتی می بینم پس از آن همه همدلی ها و دوستی ها، امروز باید با سنگ مزار تو درد دل کنم. آن هم سنگ مزاری که نه اسمت را روی آن نگاشته اند نه نشانی ات روی آن حک شده است.
رفیقِ خلوت های شیرین، دوست لحظه های اشک و بغض، یادت هست شب پیش از عملیات والفجر 8  سوار بر فرازی از نیایش های شبانه ی مولای مان علی(ع) و نافله هایی که با اشک ندامت زلال می شدند تا کجاهای  آسمان عشق رفتیم؟
پایان همان شب وقتی آخرین بندهای دعا را زمزمه می کردیم یادت هست که در آغوش گرم یکدیگر قرار گذاشته بودیم که همه جا با هم باشیم. دست یکدیگر را بگیریم و از هم دور نشویم، از هیچ سکویی به تنهایی پرواز نکنیم؟

من از تو گلایه دارم، رفیق! تو به عهدت وفا نکردی. تنها رفتی و مرا درتنهایی رها کردی. فکر کردی اگر روی درِ کلبه ی ساده و ابدیت نام و نشانت را ننویسی تو را نمی شناسم؟ گمان کردی اگر از صحراهای سوزان جنوب، از عملیات والفجر 8 . بی خبر و پنهانی تا امیرکلای بابل بیایی و میان مردان آسمانی مزار شایستگان آن برای خودت خانه ای دست و پا کنی، تو را پیدا نمی کنم؟
چقدر این جا عشق پراکنده است؟ چقدر این جا معطر است؟ راستی آن شب بین من و تو چقدر فاصله بود؟ برای این که دلم نشکند با من عهد بسته بودی؟ یا . . .  
ای کاش آن شب بین ما عهدی جاری نمی شد و تو را پای بند خودم نمی کردم. من خود آن شب از حس و حال عاشقانه ات دریافته بودم که تو را ماجرای دیگری است. بی دلیل نیست که خداوند رحمان می فرماید: الله یهدی من یشاء. تو انتخاب شده بودی و خود می دانستی، و من برگزیده نبودم و نمی دانستم. 
این جا مردمان امیرکلای بابل چه خوب تو را ارج می نهند! خانه ای زیبا و قصری شایسته برای تو و فرزندان شهید خود بنا کردند. به نظر نمی آید که گمنام باشی هرچند هیچ نام و نشانی را بر سنگ مزارت حک نکرده-اند. این جا زمینیان تو را چون سایر فرزندان شهید خود می دانند و حس غربت را از وجود تو زدودند.
حالا که پس از سال ها جستجو تو را یافتم تمنا می کنم به حق همان عهدی که با هم بستیم، مرا با خود ببر تا هم آوا با تو در خیل عاشقان کوی دوست لبیک وصل سر دهم.


روستا

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود        آدم آورد در این دیر خراب آبادم
خوب که می اندیشم، می بینم من ملک نبودم بلکه این تو بودی که فراتر از ملائک پای در جایگاهی نهادی که ملائک را به کرنش وادار نمودی و در برابرت سجده کردند.
آری تو همان خاک پاکی بودی که آفریدگار توانا وقتی تو را در قالب آدم ریخت و نَفختُ فیه من روحی را به اتمام رساند، به خود گفت: تبارک الله احسن الخالقین.
این تو بودی که این همه معنا و مفهوم نهفته در خود داشتی نه من که آلوده در خاکم و گریزان از آسمان. فرشته ها به امر الهی بر تو سجده کردند نه بر من که تنها قالبی شبیه قالب انسانی تو دارم.


سمت راست، قبر مطهر شهیدی گمنام در گلزار شهدای راه کلای بابل

ای فراتر از مقام فرشتگان، ای شهید، ای مرد آسمانی، امروز از دیاری دور تا راه کلا روستایی در 15 کیلومتری سمت غروب آفتاب شهر بابل آمدم و می خواهم از تو استمداد بجویم تا شیطان وجودم غروب کند. دستم را بگیر و با خود تا آن جا که رفتی و هم اکنون حضور داری، تا جایی که دلیل جاری شدن سیلاب زلال تبارک الله احسن الخالقین است، ببر.
امروز شرمساری مرا ببین و بر من منت بگذار و واسطه ی وصل شو، ای بی نشان در جهان نشانی ها و ای بی نام در آسمان  نام ها.

روستا

می خواهیم از شهر بابل و کناره های آن فراتر برویم و در پیچ و خم های جاده های بی انتهایی که به روستاهای دور و نزدیک این شهر ختم می شوند، دنبال کبوتران بی نام و نشانی بگردیم که با بال های خونین در گوشه و کنار این سرزمینِ سبز پهلو گرفته اند.
از بابل 25 کیلومتر زمینی به سمت شمال شرقی دور می شویم. به روستایی می رسیم که عطر حضور شهیدانش از دوردست ها شامه ی اهل دل را تحریک می کند.
این جا دار و درخت، سنگ و سبزه،  غیب و آشکار تو را دعوت می کنند که در بدو ورود سری به مزار شهدا بزنی. جمع شهیدان این جا گرم است و تو که سال ها از آسمانیان دورافتادی درمی یابی که چقدر به نشستن در کنار این بزرگ مردان نیازمندی.


این جا در میان چهره های شاداب بهشتی، مردی را می بینی که روی پیشانی اش نوشته اند: از تبار ثارالله. او تنها نشانی اش همین پیشانی نوشته است و سال هاست که مهمان مردم روستای عزیزک بابل می باشد و در جوار فرزندان شهید این دیار آرام گرفته است.

این نشانی را در سفر کربلا، سال 1361 ، به یادگار از حسین شهید گرفته است. از آن پس نیز آن را بر پیشانی  اش بست تا همه بدانند که او مردی است از روز عاشورا، قیام عاشورا و عشق به حسین(ع).


روستا

روی جاده های اطمینان قدم می زنم و روی صفحه های آرامش برای تو می نویسم. امروز با فراغ بال در کوچه پس کوچه های شهرم راه می روم و چه آسوده  خاطر لحظه های عروج تو و دوستانت را در ذهنم مرور  می کنم. این روزها با این که می دانم فرسنگ ها با اضطراب و تشویش فاصله دارم، نمی دانم چقدر به تو نزدیکم. تو دلیل امنیت و آرامشی هستی که من امروز آن را به ارث بردم. تو سال ها پیش رفتی بی آن که نشانی از خودت برجای بگذاری و من سال ها بعد آمدم و نشانت را یافتم. نشانی به وسعت اطمینان، به گستردگی امنیت و به طول و عرض آرامش.

               
  گلزار شهدای فیروزجاه ثابت بابل مرقد مطهر یک شهید گمنام

می خواستم بازگردی و از تو به خاطر آنچه برای من به جای نهادی قدردانی کنم. سال ها منتظر ماندم،  سال های سال. کسی از تو خبر نداشت و هیچ همسایه ای در این حوالی تو را نمی شناخت. مدتی پیش باخبر شدم که آمدی. از کجا و چطور نمی دانم. فقط می دانم که در فیروزجاهِ ثابت بابل خانه کردی و هیچ نام و نشانی هم از خودت به کسی ندادی جز شهید گمنام.


موقعیت جغرافیایی روستای فیروزجاه ثابت بابل در نقشه ی آبادی های مازندران



گلزار شهدای روستای فیروزجاه ثابت بابل مرقد مطهر یک شهید گمنام

تو بی نهایت از خودت گذشتی و فراوان و بسیار فراوان خودت را فدا کردی. هم جانت را در طبق اخلاص نهادی و نثار کردی، هم جسمت را زیر لایه های خاک  جنوب یا شاید غرب در طول سال ها خاکستر نمودی و هم پلاکت را به خدا بخشیدی. تنها به این خاطر که من آرامش را از تو به یادگار داشته باشم. چه کاری از من ساخته است در برابر آن همه ایثار که تو از خودت بروز دادی؟ چه کاری جز یاد تو! . . . تویی که نمی-شناسمت و نمی دانمت! نه خاطره ای از تو برجاست و نه . . .  .


روستا

تو در نخستین زادگاهت خانه کردی. جایی که هزاران سال آزگار از آن دور بودی. تو به همان جایی بازگشتی که که چند روز یا شاید چند سال پس از ازل از آن جا هبوط کرده بودی.
تو تلخی غربت دنیا را تاب نیاوردی و در نخستین فرصت پیش آمده، وقتی خدا در ناگهانی درهای بهشت را به بهانه ی جهاد گشود با شور و شوقی وصف ناشدنی خود را به زادگاه ازلی و ابدیت رساندی.


موقعیت جغرافیایی روستای معلم کلای بابل در نقشه ی آبادی های مازندران

هیچ گاه فراموش نمی کنم خلوت شب های سنگر را، لحظه هایی که از غربت دنیا در میان نیایش های شبانه ات شکایت می کردی:
غربت کویرش ماسه های داغ دارد                        میهن زمینش هرکجا صد باغ دارد                      
این جا پرستوهای عاشق پر ندارند                        این جا گل سرخ و شقایق سر ندارند
این جا نماز عشق را تا نیمه خوانند                       این جا قنوت و سجده را با کینه خوانند
مـا را به باغ میـهـن مان بازگـردان                          بـا مـردمـان آسـمـان هـمـراز گـردان


آرامگاه شهیدی گمنام درگلزار شهدای معلم کلای بابل

و امروز اگر جسم پاکت در 15 کیلومتری جنوب شهر بابل میان گلزار شهدای روستای معلم کلا مدفون است، در حقیقت پوسته ی زمینی ات بود که بی نام و نشان رهایش کردی و رفتی. نمی دانم، شاید می خواستی به ما بگویی که نام و نشان، جسم خاکی را چه سود که من در میان آسمان نشینان شهرتی جهان گیر دارم.


آرامگاه شهیدی گمنام درگلزار شهدای معلم کلای بابل

بخش و شهرها

امروز که این سطور را می نویسم، 24 سال از شهادتت می گذرد. 24 سال از چشم انتظاری مادری که تو را به دست باد سپرده بود. 24 بهار از عمر پدرت که چشم هایش را بر دروازه ی حیاط خانه برای بازگشت تو کاشته بود، به پاییز گرایید. چرا به آغوش خانواده ات بازنگشتی و این همه چشم به راهی را پاسخ ندادی؟ چرا این همه تحمل و بردباری را در وجود مادرت وسعت بخشیدی؟ چرا شعله های اشک های پدرت را در بی نهایت شکیبایی، آرام آرام خاموش نمودی؟
بی شک در پاسخ من خواهی گفت: چه تفاوتی دارد که من به خانه بازمی گشتم یا به جایی دیگر؟ درست این بود که من به سمت خدا بازگشتم و این را پدر و مادرم خوب می دانند! آن ها از نیامدن من نمی گریند، آن ها از این که معجزه ای نصیب شان شد و از میان این  همه پدر و مادرهای دنیا، خدا قربانی آن ها را پذیرفت ذوق زده اند.
واقعیت این است که من نمی دانم تو چه می گویی و مثل من فراوانند. با این همه تردیدی نیست که تو، درست می گویی. چه تفاوتی دارد این که هم اکنون پاره های تنت در گله کلای بابل باشد یا در زادگاه خودت. مهم  این است که تو ضرورت رفتن را درک کردی و وقتی خدا تو را خواست، تو اجابت نمودی.