خاطرات پرتغالی 3











چــَـــــك مــا لـــي...!
وقت شام شده بود. فاصله ي مقر ما تا عقبه خيلي نزديك نبود؛ براي همين تداركات لشكر به اندازه ي يكي دو شب، سهميه ي كنسرو بهمان داد تا غذاي گرم از راه برسد.تا اين دو روز تمام بشود،انگاري بيست روز گذشت. يكي از همان شب ها، توي  مقّرِ فرماندهي  گروهان1، همراه ده دوازده نفر از بچه هاي  ،دور سفره ي شام جمع بوديم.
قبل از اينكه شام روي سفره بيايد، پيش خودمان حدس مي زديم كه شام امشب چه كنسروي است؟ خلاصه هر كسي حدسي مي زد، تا اينكه شام را آوردند؛كنسرو بـادمجان. تا چشم ام به كنسرو بادمجان افتاد، همه ذوق و شوق ام ته كشيد. خيلي از اين كنسرو متنفر بودم . حاضر بودم از گرسنگي بميرم، ولي لب به آن نزنم.   بايد فكري به حال شكم گرسنه ام مي كردم. بعد از كلي فكر كردن، خنده ي روي لب هام را نثار فرمانده كردم و از او اجازه خواستم تا تنوعي را به شام امشب بدهم. فرمانده هم قبول كرد و«بسم اللّه»اي گفت.
انگار كه بسم اللّه او، رمز شروع عمليات باشد، از جا بلند شدم و پي گشتن چيزهاي موردِ نياز شام، به اين در و آن در زدم. منظور از چيزهاي مورد نياز، همان اضافه  غذاهايي بود  كه از  وعده هاي غذايي قبل ماند. هر چي  كه اسم اش را بشود غذا گذاشت، گيرآوردم و يك جا تُوي ديگ بزرگ غذا مي ريختم. معجوني درست شد. كار بهم زدن غذا كه تمام شد،بچه ها را يكي يكي  صدا زدم و گفتم:
ـ يالّا !  اين هم غذاي خوشمزه اي كه وعده اش را دادم. بعد از آن همه معطلي ديگر قار و قو رشكم بچه ها در آمده بود. هيچ كس منتظر نشد،كنار سفره اي كه از قبل براي كنسرو بادمجان پهن شد، بنشيند. تا گفتم يااللّه، بچه ها از سر و كول هم بالا رفتند تا زودتر از همه خودشان  را به ديگ غذا برسانند و در نزديك ترين  نقطه دورش حلقه بزنند.
 در همين حين، نگاهي به داخل ديگ انداختم، بعد هم زير چشمي، باكمك انگشت هاي دست ام،آمار بچه ها را گرفتم. پيش خودم گفتم:
ـ اين تعداد آدم گرسنه و پُر ولع، اگر دست شان به غذاي كمِ تُويِ ديگ برسد،سه سوتِ همه اش را نجويده فرو مي كنند توي خندق بلا. هيچ تناسبي بين مقدار غذاي تُوي ديگ و آدم هاي دور ديگ وجود نداشت. هر چند وقت يك بار ، هجوم بي امان بچه هاي گرسنه رابا دست پس            مي زدم. يادم هست آن وقت به خاطر گرماي زياد هوا، بيشتر بچه ها عادت داشتند، لنگه هاي شلوارشان را براي خنكي ، تا بالاي زانو بالا بزنند، من هم يكي از آن ها. نقشه اي كه  حالا مي خواهم برايتان تعريف كنم، بعد از ديدنِ لُختي پاي بچه هاي سنگر به سرم افتاد:
يواشكي رفتم پايم را شستم  و بعد لنگه شلوارم را جابه جا كردم ودر يك چشم به هم زدن ، يك پايم توي ديگ رفت. بچه ها تا صحنه را ديدند، براي يك لحظه مات شان برد.همه جاي سنگر پر شد از سكوت. كسي حرفي از دهانش بيرون نمي آمد. تعجب بچه ها آنقدر زياد بود كه ديگر حتي از سرو صداي شكم هاشان هم خبري نبود.
بعد از چك مالي مفصّل  («چَك » به مازندراني يعني پا.) ، پام را از داخل ديگ بيرون آوردم و به بچّه ها گفتم:
ـ شرمنده معطل شديد. حالا بفرماييد جلو. تعارف بي تعارف.
همان طور كه حدس مي زدم، بچه ها همه كنار كشيدند. خلاصه ماجرا اين كه آن شب كسي غذا نخورد ومن تنهايي نشستم و حاصل دست رنج شامِ آن شب را با خيال راحت و آسوده خوردم.
 

برگرفته از کتاب خاطرات پرتغالی - جواد صحرایی
 

(برای دانلود کردن عکس فوق، روی آیکون دانلود فایل در پائین صفحه  کلیک نمایید.)