"اندر مواهب علف خوری علف خوری"








 

 برای مشاهده عکس در ابعاد بزرگتر روی آن کلیک کنید ...

 براي عمليات پيش رو ـ والفجر مقدماتي ـ مي بايست از منطقه ي بياباني صعب العبوري مي گذشتيم، تازه بعد از اين که منطقه ي بياباني را رد مي کرديم، به دشت مي رسيديم و از آن جا هم به شهر و خلاصه درگيري هاي شهري. شهر مورد نظر هم «العماره» و هدف نهايي عمليات، استقرار نيروها در جاده ي بغداد ـ بصره بود تا از آن جا گلوگاه عراق را ببندند. کار سختي در پيش داشتيم و براي اين که بتوانيم در عمليات پيروز شويم، داشتن آمادگي هاي جسماني لازم بود. با شور و مشورت هايي که از سوي فرماندهان رده بالاي لشگر 25 کربلا انجام شد، بحث آموزش در دستور کار قرار گرفت. در منطقه ي «رقابيه» جايي بود که شباهت زيادي به منطقه ي واقعي عمليات داشت؛ رقابيه نزديک کوه هاي «ميش داق». بين فکه و ميش داق را کلاً رقابيه مي گفتند. براي رسيدن به آن جا بايد از پل معروف «کرخه» مي گذشتي. به منطقه ي آموزش رسيديم. تا چشم کار مي کرد بيابان بود و بيابان. شن هاي روان هم که جاي خودش. 

کار آموزش هر روز طاقت فرساتر از روز قبل مي شد. هر صبح بعد از صبح گاه، 5 کيلومتر مي دويديم. بعد از آن هم 45 دقيقه نرمش هاي سخت انجام مي داديم. يکي از همان روزها، بعد از کلّي تمرين و پياده روي مسير 5 کيلومتري که تشنگي و گرسنگي، امان را از بچه هاي دسته بريده بود، تدارکات گردان، غذا آورد. بچه ها مثل اين «آپاچي» ها که توي فيلم هاي «وسترن» نشان مي دهند، حمله کردند به طرف ديگ غذا. سهم غذاي هر نفر يک ليوان برنج بود. آخ و نوخ از گوشه گوشه ي دسته بلند شد، امّا تا چشم بچه ها افتاد به مربي خشن، پيش خودشان گفتند: «تا همين يک ليوان برنج را از ما نگرفت، بهتر است «لام تا کام» حرف نزنيم و اعتراض نکنيم.»

بعد از خوردن غذا، راه افتاديم طرف ميش داق. موقع برگشتن از خستگي، کف سبزه هاي دشت ميش داق ولو شديم. منطقه ي ميش داق پر بود از علف. در همان حالت درازکش، سرم را که چرخاندم با تعجب ديدم علف ها، شبيه گياه هايي است که قبلاً آن ها را در قصر شيرين ديده ام. مردم کُرد آن جا بهش مي گفتند: «توله». برگ هاي گرد و دانه هاي لزجِ خوشمزه اي داشت که هر دو، يعني هم برگ و هم دانه هاش خوردني بود. شروع کردم به خوردن آن. آخ چه مزه اي داشت، آن هم وقتي که گرسنگي، رمقي براي ات نگذاشته باشد. هر چي به بچه ها مي گفتم: «يالا! معطل نکنيد و بيايد شما هم بخوريد»، آن بنده خداها قبول نمي کردند خيال مي کردند،به سرم زده و از شدّت  گرسنگي از آن علف ها مي خورم . بقيه بچه ها هم با احتياط شروع به مزه مزه کردن علف ها کردند و بعد هم وقتي ديدند گياه به دهان شان مزه افتاده، با ولع شروع کردند به خوردن. از دسته ي ما گرفته تا کٌل گردان، مشغول خوردن گياه هاي دشت ميش داق شدند. همه ي فک ها مي جنبيد. صحنه ي خنده داري بود. مربي آمد تا سري به بچه ها بزند، يکهو ديد کل گردان دارد علف مي خورد. تعجب کرد. مربي با اعتراض رو به نيروهاي گردان گفت: معلوم است داريد چه کار مي کنيد؟ علف خوردن در شان شماها نيست. الآن هست که پس بيفتد. بس کنيد! اين يک دستور نظامي است. عواقب سرپيچي از دستور هم با خودتان. 

ماجراي گياه خوردن گردان تو کلِّ لشگر پيچيد. فرماندهان رده بالاي لشگر از اتفاقي که پيش آمد، حسابي عصباني شده بودند و همين اتفاق باعث شد که از آن وقت به بعد، لشگر کلّي ما را تحويل بگيرد. سيل کمپوت و کنسرو روانه ي گردان شد. خلاصه بچه ها آن روز و روزهاي پاياني مانده به دوره ي آموزش، دلي از عزا در آوردند. 

 

راوی : سید محسن مصطفوی خاتم